نویسنده : هاشم زمانزاده
🐣 روبروی درب مسجد مثل سیخ واستاده بودم ؛ مردد بودم که برم یا برگردم خونه ؛ صدای سرودهای انقلابی از تو حیاط مسجد به گوش میرسید؛توحال و هوای خودم بودم
که یه نفر قد بلند زد رو شونم و گفت : دنبال چی هستی جوون ؟!
🐣 یه کم خودمو جم و جور کردم گفتم : میخوام برم اینجا ؛ با دست اشاره کردم به طرف دفتر بسیج و ادامه دادم : اینجا ؛ تو بسیج !
🐣 با دستای بزرگ و زمختش اما مهربون ؛ دستای کوچیک منوگرفتم
باخودش برد وسط حیاط مسجد و با صدای بلند گفت : داداشا ؛ برادرا این جوون ……..؛
🐣 صداشو قطع کرد ؛ آروم گوش شو نزدیک دهنم آوورد و پرسید : اسمت چیه؟ با صدایی مشکوک اما محکم؛ گفتم: محسن ؛
کمرشو صاف کرد و یقه اورکت شو مرتب کرد و حرف شو ادامه داد : این جوون ؛ محسن آقا از ماجماعته قراره با ما هم کاسه بشه!
بعد رو کرد به یه نفر و گفت :
برادر مجید:کارای ثبت نامش باشما
🐣 فردا شب چهار راه چهار طبقه یه پست نگهبانی ؛ بهم واگذار شد؛ البته با یک عدد چوب دستی محکم و تر و تمیز و من از اون شب شدم
🐔 برادر محسن 🐔
ادامه دارد ….