🍁 دو ساعتی روی زمین افتاده بودم ؛ بخاطر خونریزی شدیدی که داشتم ضعف و بیحالی بهم غالب شد ؛ تو همین حال و هوا بودم که دو تا از بچه ها آمده بودن پایین ؛ فکر کردم اومدن نجاتوم بدن ؛ از کنارم گذشتن ؛ یهو یکی از اونا که فرماندخه گردان بود و از هم محله
مون بود، او مد جلو پرسید:سلیمان چی شده !؟ گفتم ؛ هر دو تا پام تیر خورده ؛ پرسیدم کجا میرن؟ گفتن : مهماتمون داره تموم میشه ؛ اومدیم ببینیم چیزی پیدا مشه؛ گفتم : خب شما برید دنبال مهمات مو اینجه از خودوم مواظبت موکونوم ! برن به کارتان برسن !

🍁 نم نم بارون شروع شد ؛ آروم آروم ؛ روی زمین خودمو کشوندوم و انداختوم توی یه سنگر عراقیا ؛ از شدت سرما و خونریزی ؛ لرزش به تنم افتاد ؛ یه پتو برداشتم روی پاهامو پوشوندم ؛ یهویی یه لحظه فکری منو مشغول خودش کرد که
نکنه !!!؟؟؟

🍁نکنه الان بچه های ایرانی برای پاکسازی سنگرا بیایند و یه نارنحک بندازن توی سنگر ؛ در همین موقع صدای پای بچه هامون اومد که با سرعت به طرف سنگر میومدن ؛ برق سه فاز از چشمام پرید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید