🌀 صبح جمعه۱۶ ذی القعده ؛ بابام مثل همه صبحهای جمعه راهی حرم شدن؛پاهاش یاری نمیکردبه سختی قدم بر میداشت انگار امروز قراره یه اتفاقی بیفته ؛ اما گویا عشق به امام جاذبه بیشتری داشت ؛ از درب پایین پا وارد شدن ؛ به رسم ادب دست به سینه و سر پایین انداختن السلام علیک یاامام رئوف؛آقا امروز یه جوریه ! خودت ختم به خیر کن

🌀حدود ساعت نه صبح ؛ بابام اومدن خونه ؛ دل تو دلش نبود؛
زنگ خونه رو زد !
هر وقت زنگ میزد ؛ اولین کسیکه پشت در خونه بود و در رو براش باز میکرد ؛ مامانم بود ؛
زنگ خونه رو زد !
در باز شد ! اما امروز مامانم نبود ؛ آبجیم در روباز کرد؛رنگ بابام سفید شد و پرسید: مامانت ؟؟!! خواهرم با یه لبخند زیبا جواب بابام روداد ؛

🌀بابام پرسید : رفته بیمارستان !؟
آبجیم سرشو تکون داد !
بابام پرسید : تموم شد !؟
آبجیم دوباره سرشو تکون داد!
بابام پرسید : چی هست !؟
آبجیم یه جیغی زد و پرید تو بغل بابام و یه ماچ : یه داداش خوشگل ( خوشگل رو از عمق وجود گفت )
بابام دست شو ؛ رو به آسمون بالا گرفت : خدایا شکرت : دمت گرم

🌀 یه ساعت بعد تو بیمارستان ! اتاق مامانم پر از آدم بود ؛ خواهرا
و خاله ها و عمه ها و فاطمه خانم ته دالونی هم بود ؛ هر کس نظری میداد؛ یکی میگفت دماغش مث کوفته اس؛ یکی میگفت چشاش مث چغوکه؛ یکی میگفت کله گنده اس ؛ یکی میگفت چقدر سیاهه ؛ مامانم گفت: هر چی هست؛ عشقه!

🌀همه دورتادور اتاق نشسته بودن قنداق آقازاده به دست بابام رسید؛ به آرومی لباشو نزدیک گوشش کرد و اذان و اقامه رو تو گوشش خوند و با صدای بلند گفت: به میمنت ایام تولد آقا امام رضا علیه السلام ؛ “محمد رضا ” رو بدین به مادرش ؛ شیرش بده؛و من صاحب اسم شدم

🌀محمد رضا حائری زاده🌀

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید