راوی:حسین رحیمی
یک بار بچه های آشپزخانه تکه کارتن گوشت برزیلی نشان دادند که تاریخ ذبح آن به دهه هفتاد میلادی باز می گشت. در حالی که ما در دهه هشتاد میلادی اسیر شده بودیم. یعنی این گوساله یا گاو ۱۵ سال پیش ذبح شده بود. شاید اینها را مجانی به صدام داده بودند و نمی دانم این گوشت در طول این همه سال در چه شرایطی نگاهداری می شده است. ولی چیز دیگری نبود اگر نمی خوردیم گرسنه می ماندیم. روزهایی که برنج زیاد بود به هر نفر ۸ قاشق می رسید. اگر برنج کم بود به هر نفر ۶ قاشق می رسید. بچه ها چون غذا به اندازه کافی نبود بیشتر اوقات روزه می گرفتند که بتوانند ثوابی ببرند. زمانی که من آزاد شده بودم مثل کسی بودم که یک پوست روی استخوانهایش کشیده اند. بیش از اندازه لاغر شده بودم. عکس هایم موجود است. بعد از مدتی که خانواده به من رسیدگی کردند و توانستم غذای خوبی بخورم کم کم بدنم روی فرم آ مد و هر کسی مرا می دید می گفت اصلا با زمان آزاد شدنت قابل مقایسه نیستی.
چون اردوگاه در منطقه ای بیابانی قرار داشت به بیماری پوستی خاصی دچار نشدم. گاهی فکر می کنم مجاهدت فقط یعنی تیر انداختن، شهادت، نگهبانی دادن در خط مقدم و… ولی همین سختی هایی که در اسارت می کشیدیم اگر خداوند قبول بفرماید خود مجاهدت بزرگی بود. در اسارت خداوند مشکلات را حل و فصل می کرد و به تنهایی توان چنین کاری را نداشتیم. می دانستیم قدرتی از عالم غیب بر سر ما دست می کشد. فکر می کنید بچه ها چطور ۸ سال جنگیدند. به زبان ساده است. خیلی اوقات ، شب قبل از عملیات از یکدیگر حلالیت می طلبیدیم و وصیت نامه می نوشتیم، چون هر لحظه ممکن بود فردا را نبینیم. در اردوگاه نیز هر لحظه منتظر بودیم عراقی ها دست به جنایت یا عملی غیر انسانی بزنند.
ادامه دارد…
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت پنجاه
کمپ هشت : قسمت چهل و پنجم
question_answer0
موقعيت سوم از كشف هويت عربي ام…!
question_answer0
درمانگران عنبر : قسمت شصت و دو
question_answer0
خوب بد زشت در عنبر: قسمت بیست و چهارم
question_answer0
داستان من و شبهای عنبر: قسمت ششم
question_answer0
روایت از جبهه تا عنبر : قسمت نود و یکم
question_answer0
خاطرات من و2920 : قسمت شانزدهم
question_answer0
مسافران عنبر : قسمت ششم
question_answer0
بیمارستان الرشید بغداد : قسمت سی و هشتم
question_answer0
خاطرات اسارت : قسمت دوازدهم
question_answer0