راوی : علی اصغر سامانی
فصل 2 قسمت 4
به نام خدا
فردای آن روز از بقیه بچهها مصاحبه گرفتند و بعد از مصاحبه هر چند نفر را دست بسته داخل ماشین های مخصوصی کردند که از بیرون شبیه آمبولانس ولی داخل آن سلول سیار بود . بعد از حدود چند ساعتی که نمیدانم چقدر طول کشید سلول سیار جلوی اردوگاه ایستاد در را باز کردند و ما را بیرون بردند عدهای سرباز آماده بودند که ما برسیم ما را از بین سربازها با پذیرایی مفصل با چوب و شیلنگ عبور داده و به سمت قاطع یک بردند و لباس مخصوص اردوگاه را دادند و لباسهای ما و هر آنچه داشتیم گرفته و یاداشت کردند. ما را وارد قاطع سه کردند و خلاصه عنبری شدم و تا پایان اسارت در عنبر ماندم البته بعد از حدود یک سال که جابجایی قاطع ها بود من به قاطع دو آمدم . یک روز در قاطع دو آسایشگاهها را به نوبت آمار ثبتی میگرفتند در این آمار ها اول اسم اسیر و بعد اسم پدر و پدر بزرگ را میپرستیدند و آخر نام فامیلی . در زبان عربی که حرف پ نداشتند بجای آن حرف ب را استفاده میکردند.. نوبت من رسید خمیس آمار میگرفت به من گفت اسمت بدرت بدربزرگت من گفتم علی اصغر. رجبعلی علی یک دفعه با ناراحتی گفت شینو کلش علی علی علی . یک ناسزایی به من گفت بعدش گفت امشی .
ادامه دارد….