راوی مجید صادقیان.

*داشتیم آماده میشدیم برای رفتن به مدرسه…*
*چه روزهائی بود*.
شهریور ۵۹ تو مسجد امام خمینی
پایگاه بسیج ، حال و هوائی دیگه داشت.
روزها آموزشهای متنوع کار با سلاح ونگهداری آن،وکلاسهای عقیدتی
وشبها پست دادن.
جمشید رئیسی یکی بچه های سپاه بود ( اوایل جنگ شهید شد)که مدام به پایگاههای بسیج سرکشی میکرد ، توی این رفت وآمدها از درگیریهای خرمشهر
در نوار مرزی و اوضاع آنجا تعریف وبچه هایی که از آبادان برای کمک میرفتن نام میبرد.
از مسجد ما هم شهید جبار کعبی رفته بود خرمشهر.
هر روز اوضاع پیچیده تر میشد.
روزهای آخر شهریور در گیریها شدید تر شد ، از یه طرف مدرسه وطرف دیگر پایگاه بسیج.
یادمِ ۲۸ یا ۲۹ شهریور رفتیم مدرسه
راهنمائی شهید مدرس واقع در لین ۷ برای کلاسبندی دانش آموزها ، کلاسمون هم مشخص شد.
نگرانی پدر ومادرم جهت دیگه ماجرا بود و میگفتن توی این اوضاع نرو مسجد .
اتفاق خوب شهریور برای من وخانواده ام ازدواج خواهرم با یک پاسدار بود ، آنهم تقریبا ۳ یا ۴ روز مانده به شروع جنگ!
تا چند روز از شروع جنگ گذشته بود ، هنوز نوشابه های داخل وان فلزی
توی حیاط بود ومصرف میشد.

با شروع رسمی جنگ چهره شهر عوض شد خانواده ها در تکاپوی خروج از شهر وعده ای هم با درک پایان جنگ در چند روز شروع به ساختن جان پناه وسنگر در فضاهای سبز و وسط بلوارها کردند وشبها در این سنگرها بیتوته می کردند!!!
*چه روزهائی بود*….

من بیشتر شبانه روز را در مسجد امام بودم و بعضی ساعات روز را میرفتم خانه سرمیزدم . کار ماحفاظت از پایگاه بسیج و کار پایگاه ، تامین نیرو برای بعضی خطوط ازجمله خرمشهر و هدایت مردم آواره که قصد خروج از شهر داشتند. اتوبوسها وکامیونها آخر لین یک وکنار مسجد امام می آمدند ومردمی که آنجا تجمع کرده بودند را با اولویت زنان وکودکان وپیرمردها ، از شهر خارج میکردند.
یواش یواش سازماندهی نیروها وهماهنگیها بهتر میشد ورفته رفته شهر خلوتر میشد.
گشت زنی شبانه در محله ها برای تامین امنیت شهر یکی از برنامه های پایگاههای بسیج بود!
وچه شبهایی بود !!! تاریکی محض
گشت کوچه به کوچه واینکه بعضی ترددها مربوط به چه کسانی هست ، خودیِ یا بیگانه ، دزد اموال است یا مردم عادی !!!!!
تعدادی از مغازه ها که صاحبان آنها با عجله پیشتر شهر را ترک کرده بودند ، بر اثر تخریب یا موج انفجار ، در و پیکری نداشتند واین وسط عده ای شبانه وهم روزانه اجناس مردم را به سرقت میبردند. البته گفته شد مواد غذایی مغازه ها به نفع مدافعان شهر ضبط ومصرف شود . در آن زمان یکی از نیازهای رزمندگان وبعضا مردم ناتوان وبی پناه که نمی دانستند به کجا بروند، همین مواد غذایی مغازه ها بود. قرار هم این بود به نحوی به صاحبان این مغازه ها اطلاع داده شود.
توی مهر ماه خانواده من قصد خروج شهر کردند ، از من خواستند
همراه شان بروم ولی قبول نکردم وماندم در پایگاه .
یکی دیگر از برادرام هم ماند
و خانواده با اندکی اسباب ضروری
با پیکان استیشن راهی اصفهان شدند.

خانواده که رفتن یکی از خواهرام که قم بود خودش را با زحمت میرسونه آبادان ولی دیر شده بود
وتنها بود.
برادر بزرگم که خانواده را برده بود اصفهان بی وسیله برگشت آبادان.
خواهرم روزها میرفت شیر وخورشید بیمارستان نزدیک خانه ما وچسبیده به مسجد امام ، کمک به پرستاران میکرد وشبهامیامد منزل.

سلام مطلبی که یادم رفت ، عده ای زیادی از مردم شهر وروستاهای اطراف که وسیله نداشتند وامیدی به جائی نداشتند با پای پیاده به سمت ماهشهر واهواز در حرکت بودند ، مانند ستونی دراز.
این ستون رابعدا با چشمام دیدم ، خیلی ناراحت کننده بود .یاد فیلمها می افتادم.

وچه روزهایی بود…
صبح حوال ساعت ۹ من وخواهرم وبرادر بزرگم تو خانه بودیم.
خواهرم تو آشپزخانه که در تو حیاط داشت مشغول کار بود ، من توی راهروی منتهی به درب خانه بودم ، که پدافندها شروع به زدن کردن . آمدم تو حیاط به به آسمان نگاه میکردم که برای آنی جسمی با ارتفاع خیلی پایین از جلوی چشمهام رد شد بهمراه حاله از دود سفید کم رنگ .هواپیما نبود !
لحظه اول دیدن آن جسم پرنده!
لحظه دوم انفجار بسیارشدید ، جوری که خانه پر از گردوخاک شد.
لحظه سوم انفجار دیگر با شدت کمتر!
بعد از دیدن لحظه اول و شنیدن صدائی شبیه به غرش هواپیما ولی کمتر خواهرم گفت چی بود که لحظه دوم اتفاق افتاد و همزمان با لحظه دوم وانفجار شدید ، به طرف در خانه دویدم ودر وباز کردم !!!!
ادامه دارد…..

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید