*راوی:* مرتضی تحسینی

*اذان بخشی زاده*

اذان گفتن با صدای بلند و برای جمع ممنوع بود. وقت نماز صبح، علی بخشی زاده(از بچه های بامرام و با وقار تهران بود) مشغول گفتن اذان بود.

بچه های آسایشگاه در حال آماده شدن برای نماز جماعت بودند. یکی از بچه ها در کنار پنجره اوضاع را زیر نظر داشت تا وقتی نگهبان سر رسید ما را با خبر کند. علی در الله اکبر سوم بود که توسط نگهبان خودی به او خبر داده شد نگهبان عراقی در حال آمدن است. اما علی هیچ توجهی نکرد و همچنان به گفتن اذان ادامه داد.

وقتی نگهبان عراقی رسید و صدای اذان را شنید گفت: علی! شُوی ِ شُویِ (یواش یواش)، چرا داد می زنی؟! داری به آسایشگاه اذان می گی دیگه! کمی آروم تر بگو. وقتی علی صدایش را کم کرد نگهبان دیگر چیزی نگفت و رفت. بعد از رفتنش علی دوباره با صدای بلند شروع کرد به اذان گفتن! تا این که تمام شد و نماز را به جماعت اقامه کردیم.

علی که از قبل، خودش را آماده ی کتک کاری کرده بود، صبح که در آسایشگاه را باز کردند، فکری به ذهنش آمد و قبل از این که نگهبان ها او را صدا بزنند، خودش پیش نگهبان رفت و به او گفت: آقای نگهبان، تو نگو که من اذان نگم، تو نگو که من نماز نخونم، تو خودت مسلمونی و این جا هم یه کشور اسلامیه. بذار یه اسرائیلی بگه نماز نخون و من بدونم که تو دشمنی یا اون؟!

بیچاره نگهبان که هاج و واج مانده بود، گفت: نمی گم اذان نگو، بگو ولی آهسته تر بگو چون برای ما مشکل ایجاد می شه! حتی یکی از نگهبان ها خواست او را ببرد ولی بخشی زاده با حرف های زیرکانه اش توانست شکنجه ای را که انتظارش را می کشید از خود دور کند.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید