راوی:حسین رحیمی
قبل از آن بچه ها به خانم همراه صلیب گفتند احتمالا عراقی ها نمی خواهند بگذارند ایشان آزاد شود. آن خانم قبل از اینکه به اتاق بروم به من اشاره کرد با خودت چیزی همراه داری؟ گفتم بله این نامه ها و کاردستی ها و شعرهای بچه ها. همه را دور از چشم عراقی ها از من گرفت و داخل کیف دستی اش گذاشت. وقتی وارد اتاقی که طبقه اول اردوگاه رمادیه بود شدم فرمانده چاق عراقی را پشت میز مشاهده کردم. آن لحظه چنان ایمانی داشتم که شاید بعد از آن دیگر نتوانستم به چنین یقینی برسم و گفتم آزادی من فقط و فقط به دست خداست. اگر او بخواهد من آزاد شوم تمام دنیا نیز جمع شوند و نگذارند نمی توانند جلوی امر او را بگیرند و اگر او بخواهد من اسیر بمانم از دست هیچ انسانی کاری بر نمی آید. فرمانده عراقی از من پرسید وقتی آزاد شوی حتما به جبهه برمی گردی. گفتم خیر مادرم برایم دست و آستین بالا می زند و به جبهه نمی آیم. گفت بعد از متاهل شدنت حتما به جبهه باز می گردی. گفتم با این وضعیت جسمی در جبهه کاری از دست من بر نمی آید. به من گفت تو کذابی. فرمانده عراقی فهمید از این طریق راه به جایی نمی برد پس سوالش را عوض کرد.
پرسید شما ایرانی ها چرا از سمت سلیمانیه عراق حمله می کنید و روی پیشانی بندهایتان می نویسید پشت این تپه کربلاست؟ من هم می دانستم فاصله سلیمانیه تا کربلا ۴۰۰ الی ۵۰۰ کیلومتر است. مترجم صحبت های ما را ترجمه می کرد. به ذهنم رسید به عربی این طور جوابش را بدهم. گفتم بل شعارات الحرب . یعنی این شعار جنگ ماست. اعتقاد ما و محرک ما برای جنگ است. منظورم این بود که اعتقادات ما در این گونه شعارها است از جمله راه آزادی قدس از کربلا می گذرد. منتهی چون اول جمله کلمه بل را آورده بودم فرمانده عراقی فکر کرد منظور من شعار به معنای توجیه جنگ و یک شعار سیاسی است. خندید و به من گفت درست است.
ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید