راوی : سیدمحمد میرمسیب

پرستارگفت از روزی که محمد امد می خواستم از او بپرسم چند سال داری وایا ازدوج کردی یانه پرونده اورا مطالعه کردم او شانزده سال دارد ومجرد است به او بگو من خاطر خواه او شدم وقتی مترجم همه حرفهایش را ترجمه کرد ان وقت بود که متوجه شدم چه خوابی برایم دیده گفتم به او بگو مثل اینکه متوجه نیستی تو اهل عراقی ومن ایرانی تو ازادی اما من اسیر ومن هیچ میلی به ماندن در عراق را ندارم وقتی مترجم حرفهایم را برایش گفت او هیچ نگفت ورفت به دوستم گفتم او فهمید من چه گفتم یا خیر دوستم گفت والله نمی دانم فردای ان روز صلیب امد برای امار و این که اسم اسری را بنویسد پرستار مرا در اتاقی محبوس کرد ورفت ومن هرچه تلاش کردم کسی صدایم را بشنود بی فایده بود صلیب وقتی همه اسرای مجروح انجا را امار گیری کرد ورفت پرستار امد ودرب را باز کرد من امدم وبه دوستم گفتم چه شد گفت ما به صلیب گفتیم که اسیر مجروح دیگری هست صلیب گفت ما براساس شواهد وامار کارت صادر می کنیم ان که می گویید کجاست و ما نمی دانستیم پرستار تورا کجا برده راستی پرستار تورا کجا برد گفتم ته بیمارستان در اتاقی زندانی کرد رفت حال چه کنم دوستم گفت فعلا نمی دانم بگذار ببینیم چه میشود دو روز بعد یک افسر عراقی امد و دوستم که عربی خوب می دانست به افسر عراقی جریان مرا برای او گفت او هم گفت هنوز صلیب از بغداد خارج نشده من اطلاع میدهم وقتی افسر عراقی رفت پرستار متوجه گفتگوهای انها شده بود به همین خاطر نقشه حساب شده ای کشیده بود که من از ان غافل بودم نیمه های شب یک امبولانس جلوی درب ورودی ایستاد وپرستار امد مرا با دونفر دیگر لباس نظامی داد که بپوشیم وگفت شما را به بیمارستان دیگر انتقال میدهم در حین پوشیدن لباس بودیم که سرباز عراقی امبولانس را می بیند به طرف امبولانس می اید و پرستار که متوجه اوضاع می شود ما را رها میکند و میرود سرباز امد و شروع کرد به فحاشی وداد وبیداد تمام لامپها روشن شد وتا صبح نگهبانها نگذاشتند ما بخوابیم صبح که شد من از دوست پرسیدم اینجا چه خبر شده من که نفهمیدم دوستم گفت خدا رحم کرد وگرنه خدا میداند الان کجا بودی ولی اخر متوجه نشدم او مارا کجا می خواست ببرد همان روز صلیب امد واسم مرا هم نوشت ورفت من دیگر خیالم راحت شد از مزاحمتهای پرستار من دیگر پرستار را ندیدم تا روز اخر که از بیمارستان می خواستند ما را به طرف اردوگاه ببرند شاید باورتان نشود همین که سوار اتوبوس شدم پرستار مثل ابر بهار اشگ می ریخت ومن خوشحال برایش دست تکان دادم و اتوبوس به طرف اردوگاه حرکت کرد این هم ماجرای بیمارستان العماره

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید