راوی:حسین رحیمی

ما را به حبانیه جایی بین فلوجه و رمادی بردند. بیمارستان نیروی هوایی عراق در اینجا قرار داشت. اسمی که در پرونده ها وجود داشت با اسامی که ما دوباره خود را به عراقی ها معرفی کردیم مطابقت نداشت پس اگر هم پیدا می شدند کارایی نداشتند.
حدود ساعت ۱۰ صبح بود که به حبانیه رسیدیم. چون جهت یابی خوبی داشتم سعی کردم به این طرف و آن طرف سرک بکشم و ببینم آیا تابلویی وجود دارد که کجا هستیم. یک تابلو به چشمم خورد که رویش نوشته بود به طرف سامرا. منتهی به سمت سامرا نرفتیم و تابلویی دیدم که رویش نوشته بود فلوجه. فکر کردم یک روستا است ولی در واقع شهر بود. بعد از گذشتن از فلوجه به تابلوی رمادی برخورد کردیم. بعد از رمادی تا خود اردن جاده بیابانی و بدون عارضه مثل کف دست است. اینها در حقیقت شهرهایی بود که برای رسیدن به حبانیه طی کردیم. به آنجا که رسیدیم بعد از مدتها که به وضع من درست و حسابی نرسیده بودند روی یک تخت بسیار تمیز خواباندند . یک سرم به من وصل و پانسمان زخم را عوض کردند. فرمانده آنجا یک عراقی قد بلند و بسیار چاق بود که شاید وزنش به ۲۰۰ کیلوگرم هم می رسید. شکمش جلوتر از خودش حرکت می کرد.
گفتند قرار است فرمانده به دیدن من بیاید.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید