راوی : سیدمحمد میرمسیب

وقتی رسیدیم بدون معطلی به خانه رفتم فقط مادر و خواهرانم مشتاق دیدار من بودند بقیه اصلا یادشان هم نبود مادر گفت در انجا چه گذشت من هم بچگی کردم همه را تعریف کردم که چه گذشت مادرم گریه کرد و گفت پدرت مریض است ومی دانی که سالیان سال است که مریض است نمی خواهم بعد پدرت گرفتار مجروحیت تو شوم من خندیدم و گفتم مادر نترس بخدا هیچی نمیشه الکی غصه نخور جنگ است دیگر چه کسی در خانه اش امنیت دارد هر ان صدام موشکی رها کند وعده ای شهید ومجروح شوند قسمت هر چه باشد همان است .کم کم هوا تاریک می شد و من پای تلویزیون که یک برنامه از سیاه پوستان امریکا گذاشته بودند که قدیمی بود و انها را اسیر می کردند و پشت انها را با اهنی سرخ شده از اتش علامت میزدند وان ها فریاد وناله سر میدادند من در حال تماشا خوابم برد ودر خواب دیدم در جنگ شرکت کرده ام و اسیر شده ام و مادرم هم اسیر دست عراقیها شده ومارا به صف کردند وصف کم کم جلو می رفت تا اینکه به دیگ بخاری رسیدم از مادر پرسیدم این دیگ چیست گفت پسرم نترس جهت علامت زدن پشت ما درست کردند و میله اهنی در ان میگذاشتند وخوب که داغ می شد پشت مارا ضربدر میزدند به من که رسید فریاد زدم و از خواب بیدار شدم مادرم که کنار من بود گفت چه شده چرا در خواب فریاد میزنی کمی فکر کردم پیش خود گفتم اگر خواب را برایش تعریف کنم دیگر نمی گذارد حتی اموزشی بروم پس گفتم چیزی نیست اثرات اموزشی باعث شد خواب ببینم و دیگر چیزی نگفتم صبح روز بعد که در کوچه بودم همه یک نگاه خواصی داشتند و مورد احترام بودم و برادرانم به همین خاطر ناراحت بودند ولی دیگر جرات هیچ حرفی را نداشتند و فقط متلک می انداختند من هم فقط می خندیدم و انها بد تر عصبانی می شدند از چهره شان معلوم بود حسودی می کنند به پایگاه رفتم و سراغ دوستان دیگر را گرفتم یکی از بهترین دوستانم عماد بهمنی در عملیات شهید شده بود خیلی ناراحت شدم و به خانه برگشتم و به مادرم گفتم مادر که می دانست دلداری داد گفت تقصیر خودش بوده زیاد جلو رفته گفتم مادر این چه حرفیه مگر در جنگ باید عقب ایستاد گفت مادر نیدانم خوب زیاد جلو رفته تا ان طرف مرز رفته شهید شده گفتم شما درست می گویید ودیگر چیزی نگفتم شب که شد به پایگاه رفتم و مسئول پایگاه امد گفت دوست داری چند روز دیگر به یک اموزشی دیگر بروی البته همین شهر خودمان است زاغا مهمات شهرضا گفتم بنویس میروم اسم مرا نوشت بعد امدم خانه به مادرم گفتم گفت اگر تو خودت را شهید نکردی خندیدم وگفتم نترس مادر شهید نمی شوم اسیر می شوم گفت مادر دیگر چه بد تر می دانی اگر اسیر دست عراقی ها شدی چه بلایی سرت در می اورند گفتم بله میدانم و ساک خود را برای چند روز دیگر اماده کردم برادر بزرگم گفت پوکه کاتوشا یادت نرود می خواهم سر کلیدی درست کنم خندیدم و گفتم خود کاتوشا را برایت می اورم سر کلیدی خوبی میشود و بعد جهت نگهبانی به پایگاه رفتم…

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید