راوی:حسین رحیمی
به هوش که آمدم دیدم در یک پتو سنگری هستم. چند نفر بالای سر من ایستاده بودند. یکی از آنها تهدید می کرد، یکی گلنگدن می کشید و دیگری که کمی آرامتر بود از من پرسید اسمت چیست؟ گفتم حسین. گفت من اهل کربلا هستم که البته نمی دانم راست می گفت یا دروغ. تا اسم کربلا را آورد بی اختیار اشکم جاری شد. در همان حال شروع کردم به سلام دادن خدمت امام حسین(ع). حالا که فکرش را می کنم انسان در حالت عادی چنین کارهایی نمی کند. نمی دانم آن موقع چه حسی مرا گرفته بود. سلام می دادم و آنها که اطراف من بودند دشنام می دادند و می گفتند خفه شو. همان عراقی که می گفت اهل کربلاست برایم آب آورد. به محضی اینکه قمقمه را دیدم سعی کردم از چنگش در آورم. ناگهان سیلی محکمی به گوشم نواخت.
آب را روی یک دستمال می ریخت و روی لب های خشک من می گذاشت. لب هایم از شدت تشنگی ترک برداشته بود. روی زخم هایم هیچ پانسمان خاصی انجام نشد. برایم یک سیب آورد. سیب را به تکه های کوچک تقسیم کرد و به دهانم گذاشت. بقیه رفقایش او را مسخره می کردند. زیر لب هر زیارتی بلد بودم زمزمه کردم. هوا باز تاریک شد و دوباره نیروهای ما به ارتفاع حمله کردند. عراقی ها پا به فرار گذاشتند. من هم داخل سنگر ماندم . گهگاهی ترکش های کوچکی به من اصابت می کرد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید