راوی : سیدمحمد میرمسیب

اقای سروانی امد وهمه مارا به حمام برد و گفت همه باید نظافت کنید فکر کردم به هر کدام یه تیغ برای نظافت می دهد یکی یکی به حمام رفتیم و او مارا نظافت می کرد همه از خجالت قرمز می شدیم وقتی کارحمام تمام شد به بیمارستان رفتیم من هنوز نخ بخیه ها روی شکمم بود ودکتر مجید هرروز می امد با شوخی و لبخند پانسمان زخم را تعویض می کرد ومی رفت بعد چند روز که گذشت یک شب سرباز ها ی عراقی امدند و مارا به اسایشگاه بردند ودربها را بستند واقعا افراد اسایشگاه استقبال بی نظیری از ما کردند و ان شب احساس اسارت نکردیم همه امدند دور ما و هر کدام سوالی میکرد من و یکی از دوستانم حال بدی داشتیم و از غذای لوبیا که خورده بودیم وهر دو از ناحیه شکم مجروح بودیم اسهال شدیدی داشتیم و وقتی دورمان خلوت شد دوستم امد و گفت من حال بدی دارم ومن هم گفتم من هم همینطور گفت چه کنیم و فشار زیادی را تحمل کردیم ارشد اسایشگاه متوجه حال بد ما شد و گفت چرا خودتان را راحت نمیکنید گفتیم کجا گفت پشت پرده سطل هست قوطی هم هست گفتیم اشکال ندارد گفت نه همه در چنین شرایطی استفاده میکنند من که دیگر طاقت نداشتم باسرعت به طرف پرده رفتم اما دیر شد و کاری که نباید بشود شد و تمام لباس نجس شد واز ارشد پلاستیک و لباس خواستم ووقتی تعویض کردم وامدم بیرون دیدم او هم مثل من شده بود وان شب با انکه بوی بدی پیچیده بود کسی به رویش نمی اورد و شب سختی از این لحاظ داشتیم و صبح که شد هر دو به طرف دستشویی با سرعت رفتیم که نوبت توالت و لباس شستن ما هم بشود…

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید