راوی : علی اصغر سامانی

فصل 2 قسمت 1

به نام خدا

حدود ساعت 11 صبح روز 17 اردیبهشت سال 61 بنده حقیر اسیر شدم. آن دو نفر عراقی که مرا اسیر کردند به طرف تانکها می‌برند. یکی از آنها با اسلحه پشت سرم و دیگری در کنارم که هر دو اسلحه شأن را به سمت من گرفته بودند همینطور که به سمت تانکها در حرکت بودیم بک عراقی دوان دوان به سمت ما می‌آمد که وقتی با دقت نگاه کردم اسلحه‌ای دستش ندیدم ولی بنظرم یک چیزی دستش بود وقتی نزدیکتر شد یک سرنیزه دستش دیدم به سرعت به سمت من نزدیک می‌شد تقریبا 3 یا 4 متری فاصله داشت که ناگهان عراقی که در کنار من بود پرید جلوی من و اسلحه به سمتش گرفت و با صدای بلند به عربی گفت که این اسیره . من فقط کلمه اسیر را فهمیدم و متوجه شدم که میخواست با سرنیزه به جان من بیفته . خلاصه بعد از سروصدای زیاد او را دور کردند مرا بردند روی یک نفربر گذاشته و دستام را از پشت بستند . اندکی بعد یک بسیجی هم آورده و او را نیز کنار من گذاشته و دستانش را بستند . متاسفانه نمیدانم اسمش چیه اگر توی گرو هست لطفاً یک پیام به من بده . حدود نیم ساعت ما روی نفربر زرهی بودیم که خدا خدا میکردیم بچه‌ها زودتر عملیات انجام دهند و ما اسیر ایرانی ها بشیم که دعای ما مستجاب نشد . بعد از مدتی چند نفر از عراقیها زخمی شدند یک آمبولانس آمد که زخمی ها را به عقب ببرد و ما را داخل آمبولانس گذاشتند و بردند پشت جبهه خودشان آنجا ما را پیاده کردند و آمبولانس رفت. ما را کنار یک خاکریز گذاشتند و چند تا افسر و سرهنگ آمدند نزدیک ما به عربی صحبت میکردند و ما هم با اشاره می‌گفتیم نمی‌دانیم خلاصه بعد از کمی پذیرایی ما را سوار یک ایفا کردند و به یک سوله بردند تا غروب حدود بیش از 100 نفر شدیم که تعدادی مجروح نیز بین ما بودند . لطفاً دوستانی که در روز 17 اردیبهشت سال 61 اسیر شدند به بنده یک پیام دهند چون اسامی عزیزان یادم نیست .

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید