راوی : علی اصغر سامانی

فصل اول : قسمت اول

نحوه ورود به جبهه تا اسارت.

با شروع جنگ در ابتدای مهرماه سال 1359بنده و پسر دایی ام بنام ابراهیم در همان نیمه اول مهرماه تصمیم گرفتیم که وارد جبهه جنگ شویم با کسب اجازه از والدین تصمیم ما عملی شد . چون در آغاز جنگ اعزام نیرو به جبهه شروع نشده بود تصمیم گرفتیم که با اتوبوس به اهواز بریم هفته دوم مهر به اهواز رسیدیم و مستقیم رفتیم به پادگان لشکر 92 اهواز و اعلام داوطلب کردیم به ما گفتند که فردا مراجعه کنیم شب را در مسافرخانه خوابیدم صبح زود رفتیم جلوی پادگان البته به آسانی قبول نمی‌کردند خلاصه نزدیک ظهر به ما گفتند به دری که در خیابان بغلی هست بریم و ما رفتیم به آن خیابان بعد از ربع ساعت ما را داخل یک اتاق بردند و گفتند قصد داریم انجمن اسلامی پادگان لشکر 92 اهواز را تشکیل بدهیم و ما اولین نفراتی بودیم که ثبت نام کردیم به ما را به مدرسه ای که روبروی پادگان بود بردنند و با کمک سرایدار کلاسی را آماده کرده و محل استقرار ما آن مدرسه شد در همان روز عده ای به ما اضافه شدند و فردا تعداد زیادی بختیاری یا لباسهای مخصوص خودشان و اسلحه برنو اضافه شدند و آموزش نظامی به صورت فشرده از روز بعد شروع شد تا یک هفته بعد از ده روز ما را به خط دوم جبهه بردند که تعداد زیادی تانک و توپ در آنجا مستقر بود. حدود یک هفته در آنجا بودیم که روز پنجم دو هواپیمای عراقی یه ما حمله کردند و خط را با تیربار و موشک به آتش کشیدند ولی به شکر خداوند یه هیچکس آسیبی نرسید. این اولین تجربه من از شنیدن صدای انفجار در نزدیک بود. مجددا ما.را به همان مدرسه آورده و صبح زود بعد ما را تقسیم کردند و در آن روز من از پسر دای ام جدا شده و او را به جبهه بستان بردند و به ما گفتند که شما را به خرمشهر می‌فرستیم . البته راه زمینی بسته بود. ما که حدود 20 نفر بودیم یه بندر ماهشهر بردند و سوار هلیکوپتر کردند و اما با آنکه هلیکوپتر روشن بود ولی حرکت نمی‌کرد علت را پرسیدیم گفتند منتظر کسی هست بعد از حدود 10 دقیقه از دور یک روحانی را دیدم که به ما نزدیک می‌شود . ادامه دارد بسیجی همیشه خوشحال باش .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید