نویسنده : هاشم زمانزاده
ساک به دست ؛خط سیاه اشک روی صورت ؛ سیبیلای خیس شده از آب دماغ ؛ وسط حیات خونه واستاده بودم ؛ که بابام با بیل اومد تو خونه
یه لحظه اشکام ؛آب دماغم ؛ وسط راه خشک شد . عرق رو پیشونیم قطره قطره جمع گردد وانگهی……
بابام اومد طرفم ؛خشم از چشماش
فواره زده بود ؛ بیل رو بلند کرد و منم ساک از دستم افتاد رو زمین ؛
بیلو از توی آسمون آوورد به طرفم
مستقیم؛ دسته بیل رو گذاشت توی سینه ام و گفت : قبل از اینکه بری جبهه ؛ ای چن تا بوته گل رز رو تو باغچه بکار ؛ یه یادگاری از خودته
از بین سیبیلش دندونای سفیدش پیدا شد و خنده ای کرد و کله مو بین دو تا دستش گرفت و یه ماچ آبدار از وسط کله ام کرد و گفت :
💜 برو به امان خدا 💜
💠 پادگان لشکر ۷۷ ارتش ؛ مشهد
به همراه احمد و جواد پسرای عمه رباب و چند تا از بچه های محل از جمله رضا عباس زاده ؛آموزش های
لازم برای اعزام به جبهه گذروندیم.
💠۱۲ اسفند ۵۹ اتوبوسا ردیف کنار خیابون رزمنده ها رو واسه اعزام به منطقه جنگی سوارمیکردن ؛ این سفر برون شهری من در طول عمرم بود ؛ اونم تنهای تنها ؛بدون خانواده
دل کندن ازمادر خیلی سخته؛و اون وقتیکه با اشک بدرقه ات میکنه ؛
☘ یه نفر کله شو ازاتوبوس بیرون آورد یه نگاهی به اطراف کرد دادزد
گروه ضربت احمد بن موسی؛ سوار بشن ؛ و من در ۱۵ سالگی با آرزوی شهادت ؛ رهسپار جبهه شدم
دفاع ادامه دارد