راوی : هاشم زمانزاده
خنده ای کرد و گفت : اون شام مفصلی که دیشب به شما دادن ؛سهمیه غذایی ما بوده
چون مارو تنبیه کرده بودن نوووش جونتون
افسرا که طبقه بالا بودن توی محوطه قدم میزدم ؛ یکی شوند را زده بود به ما چند نفر اومد جلو و پرسید : شما همون چند نفرین که تازه اسیر شده بودین!همه با هم گفتیم آره خودمونیم ! یکی دیگه شود گفت:همین دیشب تو تلویزیون !! چطور امروز اینجا ؟! مگه میشه ؟!!! یه نیش خندی زدم گفتم : اون فیلمی بودکه استخبارات آزمون گرفتن؛ همش دروغ بود ؛ افسرده رفت تو خودش و ما هم به قدم زدن مون ادامه دادیم
بین افسرایه نفری بودکه آقای دکتر صداش
میکردن ؛ آدم جا افتاده ای به نظر میرسید
با اینکه تو ایران برو بیایی داشت اما معلوم بود اینجا به اسم و رسمش دلخوش نیست
چند روزی گذشت که یه اسیری آوردن که از ناحیه لگن تیر خورده بودتا کمر توی گچ بود خیلی داغون بود اسمش «بهنام یا شهرام» بود ؛ دقیق به خاطر ندارم؛ بنده خدارو بردن
بهداری اردوگاه ؛همون آقای دکتر خوشتیپ
اومد دم در آسایشگاه؛ رو به ما چند نفر کرد و گفت :من دکتر بختیاری هستم؛ بین شما
کسی هست از پرستاری و امدادی چیزی بلد
باشه؛دورو ورم زیر چشمی نیم نگاهی کردم کسی از جاش بلند نشد؛با یه سرفه که صدا رو صاف کنم از جا بلند شدم و گفتم :من تو جبهه امدادگر بودم.
ارشددست مو گرفت و به همراه جناب دکتر بختیاری رفتیم به طرف آینده ؛ آینده ای که
بیمارستان اردوگاه عنبر رو نوید داد
😍و این شروع و آغاز بهداری عنبر بود😍