نویسنده : هاشم زمانزاده
۲۳ مهر ۵۹ به پایان نزدیک میشد ؛ من مونده بودم و دوتا دختر ؛ که ناموس ایران بودند ؛ درسته که محروح بودم و چشمام مجروح بود و جایی رو نمیدید ؛ اما تمام فکر و هوشم به اونا بود که مبادا حیوانات شبیه مرد ؛ نامردی بکنند.
چندتا مجروح دیگه بهمون اضافه شد ؛ از حرف و حدیث هایی که بین معصومه خانم و مریم خانم و اونا رد و بدل شد فهمیدم از بر و بچه های مدافع خرمشهرند و با لباس سپاه اسیر شدند ؛ ای دو نفر همه شونو با وسائلی که داشتن مختصر پانسمانی کردن و ما را در همان گودال با همان حال بد نگـه داشتند و آن دو خانم هم ماندند و از ما پرستاری كردند.
نیمه های شب بود یا اول شب ؛ به یاد ندارم ؛ اما هوا تاریک و ظلمات بود و این ظلمت خصوصیت شب و کفتارهای شب شکار هست ؛ اومدن سراغ اون دوتا دختر و از جا بلند شون کردن و با اشاره انگشت و جملات نامفهوم عربی بهشون یه چیزایی گفتن ؛ اما اونا هیچ چیز رو متوجه نشدن و رو به من کردن و پرسیدن : اینا چی دارن میگن و چی از ما میخوان ؟
خوب گوشامو تیز کردم و گفتم ؛ اینا میگن اون طرف میره آبادان ؛ شما آزاد هستین ؛ پاشین برید ؛ ما با شما کاری نداریم ؛ « وسط ترجمه ام یه جمله اضافه کردم » ✓ گول نخورین !!!!
اما در هر حال ؛ تلفن خونه مو کف دست یکیشون نوشنم و گفتم : برگشتی زنگ بزن و خبر اسارتم رو به خانواده بده
با کمال و وقار و حیا گفت : چشم دکتر ؛ اگه رفتیم ؛ بعد رو کرد به اون عراقی و با صلابت گفت : ما دو تا هستیم ؛ اشاره به من کرد و ادامه داد : هر جا که بریم ؛ هر سه با هم میریم
صبح روز ۲۴ ام شد و یه آمبولانس اومد و من و مجروحای جدید رو که آورده بودن سوار کردن و به طرف بصره راهی شدیم و در بصره منو بردن بیمارستان و دیگه اون دو تا فرشته نجات رو دیگه ندیدم
ادامه دارد …