🔥دور آتیش نشستیم وچای دبشی زدیم و گفتیم و خندیدیم به سعید؛ همون رزمنده که دستگیرمون کرده بود گفتم:خدایی خیلی بهم برخورد که یه اصفهانی جوجه با یه دسته جارو؛ یه تربتی ره خلع سلاح بکنه

🔥 کم کم هوا روبه تاریکی میرفت با بچه های مقراصفهان خداخافظی کردیم به طرف مقرخودمون حرکت کردیم سیاهی شب به وسط آسمون رسیده بود ؛ یه چراغ قوه کوچولو داشتیم ؛ فقط جلوی پامونو روشن میکرد ؛ گیج و منگ مونده بودیم از کدوم طرف بریم؛ بیابونو شیرعلی خدایی ادامه دادیم؛ رسیدیم به یک میدون مین با نوارهای سفید رنگ ؛ ترس تمام وجود رفیقمو فرا گرفته بود اما من بی خیال الدوله ؛ کنار میدون مین راه رو ادامه دادیم تا اینکه به یک چادر نظامی بزرگ رسیدیم ؛ آروم و یواش پرده چادر و کنار زدم و وارد چادر شدم ؛ همه با زیر پیرهن و…. خواب بودن و خروپف شون چادر رو تکون میداد با کلاش خودم یک تیر وسط چادر هوایی زدم؛همه هراسون از زیر پتو با ترس و دلهره بیرون پریدن ؛ محمد علی ؛ با چشمای پف کرده و خواب آلود ؛ یه نیم نگاهی کرد و گفت : سلیمان تویی !؟ فکر کردیم مردین ! اینو گفت و تلپی افتاد رو زمین و دوباره ……

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید