راوی : احمدعلی قورچی
منبع : سایت روزنامه ایران
تشنگی و گرسنگی امان ما را بریده بود. باید کاری می کردیم. پاهای سید شکسته بود و نمی توانست از جایش تکان بخورد. باید خودم می رفتم وگرنه مرگ حتمی بود. با توکل به خدا شروع کردم به جست و جو. خوشبختانه کوله پشتی بچه ها و شهدا در منطقه بود ولی بدی آن، این بود که هر کدام یک طرف افتاده بود. رفتم سراغ نزدیک ترین کوله. هیچی نداشت. دومی را نشانه کرده و رفتم طرفش. آن هم هیچی نداشت. قمقمه ها عین کوله پشتی ها بود. جراحت های بدنم اجازه نمی داد که زیاد فعالیت کنم. یک مقدار که سینه خیز می رفتم، نفسم به شماره می افتاد. تنها از بین چند قمقمه، چندتایی خنک بود. آنها را به صورتم می چسباندم تا کمی خنک شوم و دوباره راه می افتادم.
خورشید داشت غروب می کرد. نمی دانستم چه کار کنم. به هر دری که می زدم، جواب رد می شنیدم. داشتم منطقه را نگاه می کردم که ناگهان یک شاخه سبز توجهم را جلب کرد. عجیب بود، بیابان و یک شاخه سبز! خیلی سریع خودم را رساندم کنار آن شاخه. یک کوله پشتی، یک بسته بیسکوئیت و یک کمپوت که به قدری سرد بود که انگار از یخچال بیرون آورده شده است! خدایا شکرت! خدایا شکرت… را گفتم و خوشحال و خندان راه افتادم طرف سید.
البته *شب سوم* هم رسیده بود و دوباره آتش بازی عراقی ها شروع شد. نمی دانم می ترسیدند یا چیز دیگری بود؟! بالاخره هرچه بود، چنان آتشی به پا شد که راه آمده را گم کردم. به هر طرف که می خواستم بروم، تیر و ترکش بود که خیز برمی داشت به سویم. چاره نداشتم، باید همانجا می ماندم.

*ادامه دارد…*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید