خاطرات آزاده سرافراز زنده یاد شهاب رضایی مفرد (14)

به سمت اردوگاه

به هر سختی که بود اسیر مجروح را تا جلوی ماشین رساندیم ماشین زیر نور آفتاب مانده بود و آنقدر داغ بود که گویا از آن آتش می بارید با زحمت فراوان مجروح را سوار کرده و وارد ماشین شدیدم داخل ماشین
مانند کوره اجر پزی شده بود راننده در ماشین نبود
و باید صبر می کردیم تا راننده بیاید از شدت گرما داشتیم هلاک می شدیم که خوشبختانه سرو کله راننده پیدا شد و اتومبیل به سوی مقصدی نا معلوم حرکت کرد
در مسیر چند جا توقف های چند دقیقه ای تا نیم ساعته داشت که خیلی متوجه دلیل توقف ها نشدیم

بعد از چند ساعت به ورودی یک پادگان رسیدیم اتومبیل وارد پادگان شد ک پس از مدت اندکی توقف کرد و یکی یکی با خشونت و اهانت و ناسزا ما را از ماشین پیاده کردند
روبرویم پر از سیم خاردارهای زیاد که دور تا دور ساختمان هایی نصب شده بودند وجود داشت
در حال نگاه کردن به اطرافم بودم که یک سرباز بعثی با چوب دستی صورتم را بر گرداند سر گردی را روبروی خودم دیدم که در حال نگاه کردن ورانداز کردن من است سپس با زبان فارسی تقریبا روان گفت
چکاره ای ؟
با خود گفتم بازم سوال هایی که در استخبارات دها بار پرسیدند را شروع کردند
پاسخ دادم
بسیحی ام
سرگرد از این جواب ناراحت شد و کلی ناسزا گفت و بعد گفت : برو گم شو
بعدها فهمیدم او سرگرد جاسم محمودی معروف به سرگرد محمودی افسر بعثی و معاون سرگرد ناجی فرمانده اردوگاه است
که مدتی به عنوان رایزن نظامی در ایران بوده و به زبان فارسی مسلط است
بدستور سرگرد ما را به سوی ساختمانهای داخل سیم خاردارها بردند هنگام ورود دو ساختمان بزرگ سمت چپ و یک ساختمان شبیه اندو سمت راست بود
افرادی با ظروف خاصی در حال رفتن به ساختمانی بودند که از سیاهی در و دیوارش معلوم بود آشپزخانه است و وسط سه ساختمان قرار داشت

در حال نگاه کردن به آنها بودم که سربازان بعثی مرتب ووبا عصبانیت می گفتند مشی مشی (حرکت کن حرکت کن )

ادامه دارد 🌹🌹🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید