راوی : هاشم زمانزاده

🍎 توی همون گودال ؛ زیر همون برانکارد ؛شب از سوز سرمای صحرا خوابم برد(در اصل بیهوش شدم) و صبح ازگرمای آفتاب چشمام باز شد
به هر صورت و تلاش و سختی بود
نمازصبح رو قضاکردم؛به خدا گفتم من که دست وپاشکسته هرطور شد وظیفه انجام دادم نمازه رو خوندم؛ ببینم تو چیکار میکنی با وظیفه ات

😜به سختی ازجا بلند شدم که برم عقب ؛ اوووو وه ؛ چار پنج کیلومتر باید با ای پای چلاق راه برم ؛ سینه خیزم که محال و غیر ممکنه ؛ یه یا علی گفتم و نیم خیز بلند شدم که برگردم ؛ یهویی یه تیربار جلوی پام ردیف شد؛خودمو انداختم رو زمین تیربارچی دور تا دور مو؛ شخم زد گویاقصدکشتن نداشت؛قصد گرفتن داشت وگرنه تو تیر رس کامل بودم
چند لحظه بعدبه سرعت برق چندتا سربازمثل جن بالا سرم حاضر شدن

😳 گلنگدن رو کشیدن ؛جسد مطهر همون سرباز که شهید شده بود چند تا تیر زدن ؛یکیشون تفنگ رو گرفت به طرف من ؛ یکی دیگه شون ؛لوله تفنگشو با لگد زد کنار و گفت :

☘هذا حی؛امیرالمومنین ع لم يقتل الأسير فی معرکه؛انها خطيئة؛ارفعه ؛ ضعه في PMP

🔥در حال بگو و مگو بودن که یک تانک باسرعت به طرفم اومد در یک لحظه خودمو پرتاب کردم یه طرف دیگه و تانک از کنارم رد شد ؛ گرد و خاکی به هوا کردکه دور وورم دیده نمیشد ؛ بلافاصله اون چند نفر بدو بدو اومدن ومنو انداختن تو PMP

⁉️اما متوجه علت حرکت راننده اون تانک نشدم که چرا ….؟؟!!
هدفش چی بود ؟ و متوجه این هم نشدم ؛ آیا از روی جنازه شهدا عبور کرد یا خیر؟اما هر چی بود ؛ گذشت

❤️سر به آسمون بلند کردم گفتم ؛ چه زود جواب دادی؛دمت گرم؛ خدا

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید