خاطرات زنده یاد شهاب رضایی مفرد

به سمت اردوگاه =🌹🌹🌹

با توجه به سلیقه ای که قبلا در ورزش داشتم در زمان اسارت نیز به این نتیجه رسیدم که تا جایی که امکان داره باید توانایی جسمی خود را بالا ببرم چون اعتقادم بر این بود که عقل سالم در بدن سالم است
با ورزش بدن از ضعف و رکود خارج می شد
و توان بیشتری داشت تا بهتر بتوانیم در مقابل شکنجه ها و سختیهای اسارت مقاومت کنیم
من سالهای قبل از اسارت اصول و فنون ورزش را در شهرمان نزد استادانم یاد گرفته بودم
روزانه بین ۱۷ تا ۱۸ ساعت در آسایشگاه زندانی بودیم و اجازه بیرون رفتن نداشتیم تا زمانی که خودشان درها را برای هواخوری و کارهای روزمره باز کنند ما داخل بودیم
وضعیت داخل آسایشگاه اصلا برای تنفس کردن هم هوا کم می آوردیم جایی برای تحرک نبود
و وقتی برای هواخوری درب آسایشگاه را باز می کردند
مثل این بود که از سیاهچال آزاد شده ایم
از ترس فرار احتمالی اسیران شبها چراغهای آسایشگاه تا صبح روشن بود و ما هم به این شکل عادت کرده بودیم اما خیلی آزار دهنده بود
یک روز صبح مشغول نرمش دادن به بقیه بودم مثل همیشه پاهایم را به اندازه ی
دو عرض شانه باز کرده بودم
پاهام گرفت و مثل چوب خشک مانده بودم
اول بچه ها فکر کردند شوخی می کنم وقتی دیدند موضوع جدی است مرا روی هوا بلند کردند و به سختی پاهای من را به هم نزدیک کردند
و بردند آسایشگاه
نصف بدنم بی حس شده بود شروع کردم به نرمش کردن در داخل آسایشگاه
مدت بیست روز نتوانستم از آسایشگاه بیرون بیایم
اتفاقا در این موقع آنفلوانزا گرفته بودم
گاهی بقدری تب می کردم که حس می کردم دارم خفه می شوم و گاهی چنان لرزی به من دست می داد که چند پتوهم گرمم نمی کرد

من ورزش کونگفو را نزد یکی از شاگردان استاد میرزایی یاد گرفته بودم نمی دونم از کجا یکی از مامورین بعثی فهمیده بود که من کونگفو بلدم و اصرار می کرد که به او یاد بدهم
و من انکار می کردم دائم تعقیبم می کرد تا مرا غافلگیر کند اما موفق نمی شد
یک روز بالاخره غافلگیرم کرد من دودستی میله ی پرچم را گرفته بودم و حالت پرچمی ایستاده بودم فکر نمی کردم که نگهبان بعثی آن طرف پنجره حواسش به من است
با صدای بلندی گفت؛ شهاب
الله ایسادک یعنی (خسته نباشی )دیدی فهمیدم این ورزش رو خوب بلدی بالاخره گیرت انداختم .خوشبختانه خیلی سخت نگرفت و رفت
یک روز هم مثل همیشه در بیرون آسایشگاه که در حال ورزش بودم دیدم موش بزرگی به سرعت وارد سوراخی که این سوراخ از جثه او کوچکتر بود رفت
دست دراز کردم و دم موش را گرفتم خیلی قوی بود فکر نمی کردم دستم را گاز بگیرد آنقدر دردم گرفت که موش را رها کردم
و چنان فریادی زدم که همه ی بچه ها دورم جمع شدند گفتند شهاب چی شده قضیه را تعریف کردم بچه ها حسابی خندیدند
و گاز گرفتن باعث شد دچار تب ولرز بشوم در مواقع بیماری بچه ها از فرد بیمار پرستاری می کردند چند روز بعد حالم بهتر شد و به ورزش ادامه دادم .

ادامه دارد 🌹🌹🌹

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید