نویسنده : هاشم زمانزاده
لنگان لنگان یه راه افتاد ؛ چهره اش نشون میداد که در پاهاش اونو ازار نمیده ؛ اما برگشتش از خط مقدم به خرمشهر اونو آزار میده ؛ بهش گفتم : خب پوتینت رو در بیار یه چیز دیگه بپوش تا اذیت نشی !! خنده ای کرد و گفت : پاهام خیلی ورم داره ؛ نمیتونم پوتین رو از پام در بیارم؛ بعد سرشو انداخت پایین؛ با یه نوجون ریزه پیزه وچند نفردیگه با سیلی از اشک ؛ راهی خرمشهر شدن
موندیم ۱۵ نفر دیکه ؛ که باید جلوی لشکری تا دندان مسلح مقاومت میکردیم
سه تا از سربازان پاسگاه حدود و مابقی پاسدار و غیر پاسدار و چه فرقی دارد که چه بودیم و که بودیم ؛ الان همه یک تن بودیم در دفاع از آب و خاک و دین مان
ساعت ۱۲ ظهر شد ؛ تیری رد و بدل نمیشد اما التهاب منطقه لحظه به لحظه بیشتر می شد؛ دوباره صدای بی سیم بلند شد ؛ احمد احمد…… : امیدمون به شما در پاسگاهه ؛ ای والله مقاومت کنید تا انشاالله……
غروب شد ؛ درگیری های مختصری در حال وقوع بود اما همین درگیری ها هم ؛ درگیری پوست و گوشت با تیر کلاش نبود ؛ درکیری پوست و استخوان و گوشت با گلوله توپ و تانک بود
ساعت ۱۲ شب شد ؛ محمد از پشت بی سیم یک پیامی داد که ؛ هاج و واج مونده بودیم « یعنی چی؟!!! »
ادامه دارد …