راوی احمد علی قورچی
درهر حال ساعاتی بعد وارد یک منطقه استحفاظی که دارای دژبانی بودشدیم پس از لحظاتی سخت و طاقت فرسا راننده درب ماشین را باز کرد و ما را یکی پس از دیگری و با خشم و غضب بر روی زمین پرت کرد و ما را بر روی هم انداخت . خدایا فقط تو میدانی چه لحظات وحشت اور و مبهم که سرنوشت ما را رقم میزد بود . به محض اینکه چشمم به دور و بر افتاد گودالهایی را دیدم که توسط لودر ایجاد شده بود . در ان لحظه یاد اور تلخ گورهای دسته جمعی که بعثیها جوانان رزمنده و غیور ما را در ان دفن میکردند در ذهنم تداعی شد و در همین فکر بودم که ما هم چون انها قربانی این جنایت خواهیم شد . در همین حین دو سرباز بعثی در کنار تن های بی رمق و بی جان ما قرار گرفتند و با تشر و غضب به زبان عربی پرسیدند صدام خوب است یا نه ،؟؟؟ هر کدام ذکری میگفتیم و وانمود میکردیم که حرفهای انها را متوجه نمیشویم ،ان سرباز بعثی مجددا با خشم چند بار سئوالش را تکرار نمود ، ما زیر لب شهادتین میگفتیم . نهایتا ان دو بعثی بعد از انکه از سئوال و جواب ما نا امید شدند و جوابی نشنیدند ، شروع به ازار و اذیت ما کردند. با پوتین هایشان پا بر روی جراحات ما میگذاشتند و ۱۸۰ درجه با قدرت تمام بدن خود را چرخش میدادند . طنین ضجه های ما در تمام منطقه میپیچید . هر کدام از ما به گونه ای ناله میکرد و از درد ناله و فریاد میکشید . ان دو بعثی با تمام این وجود دست از سر ما بر نمیداشتند و کرارا از ما میخواستند که بگوییم صدام خوب است یا بد ! هیچکس زیر بار نمیرفت و با گفتن ذکر و الله اکبر هر لحظه بعثی ها را بیشتر عصبانی میکردیم . یکی از ان دو سلاح کمری را بیرون کشید و نشان داد که اگر انچه را که میخواهند نگوییم ما را خواهند کشت . شروع به شمارش اعداد کرد ، یک ، دو ، سه ، کلت را به مغز یکی از دوستان اقای جعفر ربیعی چسباند و به شمارش خود ادامه داد . در ان لحظات حساس و نفس گیر همه چیز را تمام شده میدانستیم و مطمئن بودیم که شلیک خواهد کرد . تصور اینکه تا چند لحظه بعد در عالم دیگری خواهیم بودقدری برایمان مشکل بود . برای تسلی و روحیه دادن خود و همرزمانمان صلوات و ایه های کوتاه قران را قرائت میکردیم و هر یک ذکری میگفتیم . ثانیه ها بسختی میگذشت . شمارش اعداد دو سه بار تکرار و تمام شد . چشمهایمان را بسته و منتظر شلیک و تمام شدن دنیای فانی خود بودیم . لحظه ای بعد از اتمام شمارش مشت و لگد انها بود که بر سرمان چون بارانهای شلاقی و سیل اسا فرو میریخت . هیچ کنترلی بر روی حرکات خود نداشتند. انقدر بر سر و رویمان کوفتند تا از نفس افتادند . البته نا گفته نماند که در ان زمان همه ما جوان بودیم و ورزیده …اگر حال و روز الان را داشتیم مسلما چیزی از وجودمان باقی نمی ماند و در زیر مشت و لگد و کتکهای انها یکی پس از دیگری از بین میرفتیم و به دوستان شهیدمان میپیوستیم .
یادم میاید که در همان حال یک تانکی هم مقابل ما توقف کرد و چندین بار با حرکت دادن جلو و عقب ان که گویا تصمیم گرفته بودند با ان تانک از روی بدن ما عبور کند و هر چند چنین جنایتی را هم شنیده و انجام داده بودند هم دور از ذهن ما نبود که متوجه شدم دو سه نفری اهسته با هم مشورت و نهایتا ان تانک متوقف شد .
در حالی که ما از شدت درد ضربات به خود میپیچیدیم ، ماشینی مقابل ما توقف کرد. راننده ان پیاده شد و از سربازها خواست تا ما را سوار ماشین کند . انها نیز ما را همانند یک تکه گوشت بی حرکت به کف ایفا پرت کردند. قسمت جلوی ماشین مملو از اسلحه و اهن پاره بود . هنگامی که ما چهار نفر را پشت ایفا قرار دادند ، بواسطه کمبود جا درب پشتی ان بسته نمیشد ، لذا چاره را بر ان دیدند که یکی از انها امد بالا و با کف پای خود مانند اینکه بخواهد گونی یا وسیله ای را بزور جابجا کند ، ما را به طرف جلو فشار داد تا در بسته شود و بالاخره هم موفق شد. بعد با خونسردی تمام به دور ماشین چادری کشید تا دیده نشویم .، در ان سرمای شدید قرار گرفتن در محفظه چادر ، یک عنایت الهی بود . ما را با همان وضعیت روانه بیمارستان العماره کردند…..
ادامه دارد . ممنون از اینکه تا این لحظه همراه ما بودید .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید