نویسنده : هاشم زمانزاده
هوا به آرومی روشن میشد؛ من و عیدی هم به آرومی پشت چشمامون سنگین میشد ؛ و به خواب نزدیک شده بود.
با صدای وزوز پشه ای ؛ چار طاق چشام باز میشد ؛عیدی عین خیالش نبود؛ خواب خواب
یادم نیست که چطور نماز صبح رو خوندیم اما به قول معروف به کمر زدیم و طبق نظر آسید محید صیادی ؛ هر نیم ساعت ؛ به نیم ساعت ؛بی سیم رو روشن میکردم تا باتریش تموم نشه ؛ به دستور جهان آرا که دستور به مقاومت داده بود عزم را جزم کردیم ؛ واسه یک دفاع جانانه و مقدس
صبح شد و آفتاب از پست سر ؛ سنگر عراقیا رو برامون روشن میکرد؛ طرفای ما یه کمی آروم شده بود ؛ تیر و توپی رد و بدل نمیشد اما صدای شنی تانکا و دود و صدای اگزوز و داد و بیداد سربازای پیاده دشمن ؛ نشون از یک تحرک بزرگ میداد که باید منتظر باشیم
عیدی که مثل کاغذ مچاله شده بود از خواب بیدارش کردم و مقداری آب و نان خشک و چند دونه خرما ؛ بهش دادم و گفتم بین بچه ها تقسیم بکن و همه رو بگو که آماده باشن
صدای بی سیم در اومد ؛ احمد احمد …….
پیام این بود که توی شهر اوضاع خیلی قمر در عقربه؛اگه نیرو اضافه داری ؛ برفست بیان
یه مشورتی با عیدی کردم که نظرت چیه؟!
« حالا چیکار کنیم ؟؟!! » دستوره دیگه
به هر کی میگفتیم تو پاشو برو خرمشهر ؛ جواب نمیداد و حرفی نمیزد که مثلا بی احترامی به ما بشه ؛ فقط سرشو مینداخت پائین با نوک پوتینش رو زمین و چال میکند
شاید منظورش این بود که پاشو برو ؛ خدا روزی تو جای دیگه حواله بکنه ؛ جای من تو همین خاکه ؛ به زور چند نفر رو آماده رفتن کردیم و روانه خرمشهر کردم ؛ اما هر چند قدمی که میرفتن ؛ یه قدم بر میگشتن و آه از دل و جان ؛ نثار من و عیدی میکردن
ادامه دارد …