راوی: مرتضی تحسینی

*یکسال و نیم آرایشگری*

چند سالی از اسارت گذشته بود که در هر قاطع اتاقی را برای آرایشگری اختصاص داده بودند اسرایی که به این حرفه آشنایی داشتند، چند روز در هفته ساعاتی را برای اصلاح موی اسرا اختصاص می دادند. ماهرترین آنها، آقای بابانیا، آرایشگر قاطع 3 و از بچه های شمال بود. او نه تنها بین اسرای ایرانی، بلکه بین سربازان عراقی هم شناخته شده بود طوری که هر عراقی قبل از رفتن به مرخصی موهای سر و صورت و سیبیلش را پیش او مرتب و منظم می کرد.
با آن که من از آرایشگری سررشته ی چندانی نداشتم اما با این حال یک و نیم سالِ پایان اسارتم، آرایشگر قاطع 2 شدم.
ماجرا از این قرار بود که اقای علی حاجیلو از همدان که ارشد اردوگاه بود به من گفت: مرتضی، محمود می خواد بره قاطع 1، تو یه هفته برو به جاش آرایشگری کن.
– گفتم: آخه تو یه هفته چیکار می تونم بکنم؟
– می گم بهت.
– فقط برای یه هفته قبول میکنما؟!
-باشه تو یه هفته بمون بعد با کسی جا به جات می کنم.
بیشتر از یک هفته بود که در آرایشگاه مشغول بودم. چند بار هم تلاش کردم از آنجا خارج شوم ولی با اصرار علی آقا برای ماندن مواجه شدم. دلیل این همه اصرار و تأکید بر کار کردن در آن جا را متوجه نمی شدم تا اینکه روزی علی حاجیلو به آرایشگاه آمد و موزاییکی را نشانم داد و گفت: مرتضی آقا محمود موقع رفتن بهم گفت: زیر این موزاییک رادیویی قایم کرده، می تونی بَرِش داری؟
اینجا بود که فهمیدم چرا می خواست من در آرایشگاه باشم. چون مورد اطمینان اسرا و عراقی ها بودم شکی متوجه من نمی شد، درنتیجه برای این مأموریت انتخاب شده بودم.
گفتم: آره بَرِش می دارم.
چند روز کارم این بود که هنگام بیرون باش به مغازه ی آرایشگری می رفتم، در را می بستم و مشغول کندن زمین می شدم. یکی، دو نفر هم از بیرون مراقب اوضاع بودند . دو نفر از دوستان هم برای اینکه عراقی ها متوجه صدای کندن نشوند، پشت در مشغول ور رفتن و بریدن پیت حلبی روغن 17 کیلویی بودند.
ابزار کنده کاریم شامل قاشق، دسته ی برنجی پنجره و میخ فولادی می شد، موزاییک لق بود. به راحتی برداشتم اما زیر آن بتنی و سفت و سخت بود. دوغابی هم که ریخته بودند به نظر کهنه می رسید. به همین جهت شک داشتم که در آن رادیویی در کار باشد. اما به هر حال با سختی و مشقت فراوان هر روز یک قسمتی را می کَندم و موقع داخل باش دوباره موزاییک را سرِ جایش می گذاشتم و با پودر بچه (1) که در مغازه سلمونی داشتم، اطرافش را می پوشاندم. تلاشِ چند روزه ام بی نتیجه بود و اثری از رادیو دیده نشد. برای اطمینان بیشتر، به علی حاجیلو و دیگر دوستان هم اطلاع دادم و آمدند و مشاهده کردند.
بعدها با خبرهایی که از ایران به گوشمان می رسید متوجه شدیم آقا محمود برای اینکه خبرهای دستِ اول را شخصاً اطلاع دهد هنگام رفتن رادیو را هم با خود برده و ما سرِ کار بوده ایم.
از آن ماجرا به بعد بود که در آرایشگاه ماندگار شدم. چون چپ دست بودم کارکردن با ماشین اصلاح دستی که مختص راست دست ها بود برایم سخت بود.
عده ای از اسرا که حساس بودند، می گفتند: مرتضی وقتی اصلاح می کنی ماشینو به صورت پلکانی حرکت می دی و سرمون تکون می خوره!
من هم آ نها را به حسن مجیدی که از بچه های تهران بود حواله می کردم.
یک روز درحال اصلاح سرِ یکی از پیرمردها ( آقای مینایی )بودم که سوتِ داخل باش خارج از وقت معمول زده شد. سرش را نصفه کاره رها کردم و به سرعت رفتیم داخل. وقتی نگهبان دید، با تعجب پرسید: این چه وضعشه؟!
گفتم: در حال اصلاح بودم که داخل باش زدید به همین خاطر، مجبور شدم همین طور رهایش کنم.
آمار را که گرفتند دوباره برگشتیم و کارم را ادامه دادم.

*پی نوشت:*
1. پودر بچه برای کاستن از سوزش بود که عراقی ها، هنگام اصلاح صورت به کار می بردند. و من آ ن را به طور مخفیانه برداشته بودم.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید