🔹من موندم و یه اتاق و یه بخاری نفتی کنار اتاق که بوی نفتش بینی رو به خارش مینداخت
🔹 من موندم و یه پنجره و یه حیاط سفید شده از برف و یه حوض آب وسط حیاط ؛ که لایه نازکی از یخ روی اون بسته بود و ماهی های قرمزی که زیر اون یخ ها به دنبال هم بازی میکردن
🔹 من موندم و دو تا پای فلج و یه دنیا آرزوهای بچه گانه و یه توپ پلاستیکی کنار حیاط ؛ که تا چند روز قبل این توپ زیر پاهای من آروم و قرار نداشت
🔹 من موندم و دو تا چشم خیس و یه دل پر از امید ؛ امید به کسیکه نمی دونستم کیه ؛ چیه ؛ اما مامانم همیشه صداش میزد؛ آقا
🔸خوابم برد ؛ همونی که مامانم همیشه صداش میکرد آقا اومد تو اتاقم ؛ یه شال سبز به کمرش بود ؛ اومد به طرفم ؛ با صدای دلنشینش گفت : چطوری علی
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم : فلجم آقا ؛ لبخندی بهم زدکه تا الان تو تمام عمرم شیرین تر از اون لبخند رو تجربه نکرده ام ؛
گفت : پاشو ؛ گفتم : آقا نمی تونم ؛ دست مبارک شو دراز کرد؛ یه لیوان شیر که روی طاقچه بود برداشتن و به من دادن و فرمودند : بخور
🔹 درب حیاط خونمون باز شد
مامان و بابام اومدن تو حیاط؛
من با همون توپ پلاستیکی تو برفا بدو بدو میکردم و شاد بودم مامانم دو زانو نشست روی زمین ؛ دستشو گذاشت رو سرش و فقط فریاد زد : علی ؛ علی ؛ علی
با زبان شیرین بچه گونه ام گفتم : مامان همون آقایه اومد ؛ منو ….