راوی : هاشم زمانزاده

دست کردم تو جیب پیروهنم و تکه کاغذی مچاله و چروکیده پیدا کردم لاشو باز کردم؛لبخندی آروم روی لب و یادم اومد از عکاسی تو دزفول که صاف بشین ؛ صاف ؛ صاف ؛ گردنتو یه کم کج ؛ به دستم نگاه کن؛ خوبه همینجوری نگهدار “دکمه ای ونوری” خوب شد ؛ پاشو بریم بیرون ؛ و هر دو از آتلیه اومدیم بیرون ویه رسید بهم داد : “سه روز دیگه آماده است” و این کاغذ توی جیبم ؛ همون رسید عکس بود ؛ وقتی موضوع کاغذ رو برای بازجو توضیح دادم ؛ رسید ازم گرفت و با غرور گفت ” دّمًرّ دزفول”

گفتم :نه بابا ؛ اینطورکه فکر میکنی نیست ؛ مردم تو شهر زندگی میکنن از جا بلند شد و فریاد زد : کذاب بن کذاب؛ سیلی با تمام قدرتش خابوند توی گوشم ؛مثل حصیر پخش زمین شدم و تا صبح از درد اون به خودم می پیچیدم و فردا صبح شهر بغداد و استخبارات عراق مهمان شدم.

۲۶ نفر تو یه سلول فکسنی ؛سه چار نفررو هم از روی آب گرفته بودن که میخواستن از ایران فرار کنن؛ گوشه این اتاق مرطوب و گرم و تاریک؛ یه نفر نشسته بود؛تا شب هیچی حرف نزدتا اینکه شام بخور نمیری دادن و اون آقا اومدجلو؛ با لبخند سلامی و شروع کرد حرف زدن غصه نخورین همه تونو میبرن اردوگاه اسرا ؛ نامه هم واسه خانواده هاتون میفرستین نگران نباشین ؛فقط سعی کنید یه کار نکنید؛ یه چیزی نگین که فردا روزی پشیمون بشین ؛خودمو جمع و جور کردم و پرسیدم : ببخشید ؛ شما….. که یهوحرف مو قطع کرد ادامه داد

من ابوترابی هستم ؛چند وقته اسیر شدم ؛ الانم که اینجام واسه اینه که منو لودادن که این بابا ؛روحانیه بعد دستاشو بهم مالید؛ خنده ای کرد که قندتو دل آدم آب میشد وآرامش رو بهمون هدیه داد.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید