🔹 و من فلج شدم
دنیا چون کوهی بر شانه های پدرم و مادرم سنگینی میکرد ؛ رمق از پاهای بابام گرفته شده بود ؛ دیگه حال و هوای قبلی رو نداشت ؛ هر روز هم که میگذشت حال و روزم بدتر از قبل بود ؛ تمام نذر و نیازای مامانم هم گویا دیگه کارساز نبود هر کس میومد در مغازه بابام از من میپرسید جواب میداد :
علی دیگه بوی حلواش میاد

🔹 پشت پنجره اتاق دراز کشیده بودم؛ برفای آسمون دونه دونه از روی زمین پهن میشد و همراه اون برفا؛اشکام دونه دونه روی صورتم پهن میشد؛ و همراه اشکای من ؛ گویا جان مادر هم آسمانی میشد

🔹 ناگهان در خونه باز شد و بابام اومد خونه؛ بخاطرغروری که داشت و نمیخواست گریه هاش دیده بشه صورت شو رو به دیوار کرد و یه دستمال یزدی از جیب شلوارش در آوورد و اشکاشو پاک کرد بعد رو به مادرم کرد گفت: پاشو ؛ پاشو بریم خونه خواهرت یه کم روحیه ات بهتر بشه ! علی اگه بخه بمونه می مونه اگه ام بخه بره …….
یهو مامانم یه نگاه معنا داری بهش کرد و بابام دیگه حرف شو ادامه نداد ؛ چادرشو با غیض سرش کرد
از خونه زد بیرون؛بابام پشت سرش

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید