راوی : سیدمحمد میرمسیب

وقت که پسر عمو خوب دقت کرد گفت خودتی پسرعمو خندیدم گفتم خیر فتوکپیه او هم خنده ای کرد و. مرا بغل کرد بعد گفت الان تمام خانواده می ایند اینجا برو بیرون ومنتظر باش قلبم مثل گنجشگ میزد و بی تاب بودم ایا کسی مرا میشناسد ایا من انها را میشناسم وفصل جدیدی در زندگی من اغاز شده بود تقریبا همه خانوادها امده بودند یک از دوستان ار درختی بالا رفت گقتم چرا از درخت بالا می روی می خواهی انها را از بالای درخت ملاقات کنی گفت این چیزی که من دیدم باید خانواده را با فامیل از بالا ملاقات کنم گفتم مگر چه دیدی که اینقدر ترس داری گفت یک خانواده را دیدم به اسیر شان هجوم اوردند و هر کسی از راه می رسید او را می بوسید گفتم این کجای کار اشکال دارد گفت کجای کاری که دختر عمه دختر همسایه زن همسایه هرکه می رسید اورا می بوسید خندیدم گفتم بیا پایین برای یک بار اشکالی ندارد گفت بخدا نمی ایم وقتی کمی دقت کردم دیدم خانواده من هم با عدهای در حال امدن بودند من هم اول ترسیدم این اتفاق بیفتد وکسی را نشناخته بغل کنم وقتی امدند خودم را کمی عقب کشیدم برادرم گفت نترس اینها همه فعلا محرم هستند و من فهمیدم مادرم بود اورا بغل کردم بوسیدم و او مرا رها نمی کرد بعد برادرم مرا از بغل مادرم به زور جدا کرد گفت مادر برای همه بگذار محمد اب می شود چیزی از او باقی نمی ماند بعد مرا بغل کرد و یکی یکی همه را معرفی کرد ومن تک تک انها را بغل میکردم بعد خواستم دختر عمویم را به جای خواهرم بغل کنم برادرم خندید گفت اگه اورا بغل کزدی بیاد بعد بروی خواستگاری دختر عمویم خجالت کشید و من هم خجالت کشیدم وهمه خندیدند ما با ماشین به طرف محله قدیمی خودمان رفتیم ومن هیچ کس را نمی شناختم کوچه را ازین بندی کرده بودند و مرا سر دوش تا خانه همسایه بردند گفتند باید کمی برای همسایه ها وفامیل حرف بزنی و میکروفون را به دستم دادند من هم ضمن عرض سلام وتشکر از همسایه وفامیلها در حال سخن گفتن بودم که مادرم حالش بد شد و اورا به بیمارستان بردند اما ان لحظه به من نگفتند ومن خبر نداشتم وسخنرانی را ادامه دادم که چون کمی جو گیر شده بودم چرت و پرت می گفتم برادرم برق راقطع کرد و من دیگر نتوانستم چرت بگویم بعد میکروفون ار ازمن گرفتند و بعد ان مرا به خانه بردند بعد متوجه شدم سخنرانی مزخرفی کردم و مثل اینکه گفته بودم براردان عراقی با ما مهربان بودند من اگر باز هم جنگ شد میرم و حال خودم را نمی فهمیدم که چه می گویم بعد برادرم در خانه تلویزیون را روشن کرد فیلم طریقته القدس بود و مثلا فیلم انقلابی بود اما لبنانی بود وبی حجاب هم داشت همه تماشا می کردند که من رفتم وخاموش کردم وگفتم سریال خارجی ممنوع انها خندیدند وگفتند انقلابیه و من برای نمازرفتم وانها دوباره تلویزیون را روشن کردند .‌‌…

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید