راوی : هاشم زمانزاده
بابام تو اتاق نشسته بود؛ داشت به رادیوش ور میرفت ؛ مرتب پیچ و میچ اونو اینور اونور میکرد و خش خش توی فضای اتاق پخش می شد وارد اتاق شدم ؛ درست مقابلش دو زانو زدم و زل زدم توی چشماش؛
اونم کم نیاورد وهمونطور که رادیو بیخ گوشش بود با تکان دادن سر به من فهموند که (چته چی میخوای؟)
یه کم ای پا و او پا کردم و خواستم کلام از حلق بیرون بیاد ؛ ادامه داد: خب بنال دیگه!صدامو تو گلو صاف کردم و گفتم:منم میخوام برم جبهه
یهویی بابام با شادمانی از جا پرید و صدای خنده اش تو خونه پیچید منم خوشحال که چه بابای با حالیه و با یک جمله کوجولو ؛ راضی شد.
با خوشحالی؛ مادرمو با صدای بلند فریاد زد؛ننه فرج ؛ننه فرج ؛کجایی؟
مادرم سراسیمه اومد و تو چارچوب در اتاق واستاد : چی شده حاجی؟
خونه رو گذاشتی رو سرت !! بابام ادامه داد : ببین ای پسرت چقدر پا قدمش خوبه ؟ مادرم پرسید : خب حالو مگه چی شده؟ منم شنگول که بابام؛ باجبهه رفتنم موافقت کرده و میخواد به مادرم خوش خبری بده ؛ تو حال وهوای خودم بودم که گفت: ای فرج تا اومدتوی اتاق ای رادیویه به کار افتاد ؛اینومیگن خوش قدمی دوباره رادیوشو گرفت دم گوشش و مادرم با پچ پچ و………..از اتاق رفت
من انگار یه سطل آب سردی ریخته باشن رو سرم ؛ولو شدم روی زمین ؛ بابام پرسید: فرج بابا چرا نشستی ؟ روکردم به باباوگفتم :آقاجان گفتوم میخوام بروم جبهه 😱 🌹 😱
یه هفته ای طول کشید تا تونستوم حاجی ره راضی بکنم تا اجازه بده بروم جبهه؛ و رضایت شو اینطوری اعلام کرد.
حالا که ایقدرو جبهه ره دوس داری بروبه امان خدا وخدا پشت وپناهت اگه شهید شدی ؛پیش آقا رو سفیدم اگه ام برگشتی ؛ ننه ات خوشحاله و من راهی مسجد شدم .
ادامه دارد …