راوی : مرتضی تحسینی

تاسیس ساعت سازی- 2

مشغول تعمیر ساعت بودم که نگهبان عراقی سررسید و گفت: شینهو هذا؟
گفتم : أنا مُصَنَّع ساعة [*] (من ساعت ساز هستم!( و در حال تعمیر ساعتم.
بیچاره که از حساسیتم نسبت به وسایلم بی خبر بود همین که دستش را آورد جلو و پرسید این چیه؟
با سوزنی که به بالش فرو کرده بودم به رانش زدم! به سرعت کنار کشید و گفت: لِیش لِیش(آی! آی! چرا چرا!!)، چرا این کار رو می کنی؟
گفتم: هذا سلطنتی (این سلطنت و قلمرو منه) و نباید بهش دست بزنی! کنار بایست و فقط نگاه کن.
او که نگهبان خوبی بود چیزی نگفت و کنار کشید.
روزی هم یکی از بچه ها ساعتی را به من داد تا تعمیرش کنم. تا به حال این مدل ساعت ندیده بودم. با بقیه ی ساعت ها که تعمیر کرده بودم فرق داشت. به سختی پشتش را باز کردم، دیدم به عربی کلمه ی بغداد و تاریخ تعمیر شدنش نوشته شده. فهمیدم که ساعت از دست اسیر یا کشته ی عراقی باز شده! تعمیرش که کردم، به او دادم و گفتم: اینو دیگه دستت ننداز!
او که خودش هم از قضیه بی اطلاع بود با تعجب پرسید: چرا مگه چی شده؟!
گفتم: این ساعت مال یه عراقیه!
گفت: از کجا معلومه؟!
گفتم: داخلش عربی نوشته شده و در ضمن این مدلیشو من تو ایران ندیدم و اگه بخوای ازش استفاده کنی ممکنه تو دردسر بیفتی! بهتره بذاری تو ساکِت باشه.
او هم حرفم رو قبول کرد و ساعت را داخل ساکش گذاشت.
یک بار هم سیدعباس (1)، مسئول داروخانه ی اردوگاه که یک زمانی خودش ساعت ساز بوده و به دلیل کهولت سن از این حرفه دست کشیده بود، ساعتش را که خوب کار نمی کرد به من داد و گفت: تحسینی هذا الساعة مو مظبوطة! )این ساعت خوب کار نمی کنه ) بگیر و درستش کن! ساعت را گرفتم و گفتم: مشکلی نیست درستش می کنم.
ساعتش ضخیم و دو تقویم اتوماتیک داشت که به آن ضربه خورده و رقاصک هاش کمی فرو رفته بود. با خودم گفتم اگر بازش کنم دو تقویم هم باید از پایین درآورده شود و با این کار ساعت ریز ریز خواهد شد. بنابراین زیرش کاغذی گذاشتم و بستم و ساعت کار کرد و بردم به سیدعباس دادم. او که کنجکاو شده بود ببیند چطور درستش کردم! بعد از رفتنم پشتش را باز کرده و دیده بود که داخلش کاغذ گذاشتم! دوباره با حالت عصبانیت پیشم آمد و ساعت را به من داد.
گفتم: شینهو هذا سید عباس؟!
گفت: من تحتها قرطاس لامضبوط؟! (**) (زیر اون کاغذ گذاشتی؟!) من خواستم ساعتو درست کنی!
ازش گرفتم و گفتم: ان شاءالله به روی چشم.
شب تو آسایشگاه درستش کردم و فردا صبح به او دادم. بعداً که باز کرده و دیده بود این بار خوب درست شده، آمد و از من کلی تشکر کرد.

*پی نوشت:*
1. به عربی به او سیدعباس می گفتیم. مرا سید مرتضی صدا می زد و هرچه دارو می خواستم به من می داد و هر وقت به داروخانه می رفتم، می گفت: سید مرتضی شینهو احتیاجاتک؟ (چی احتیاج داری؟) دکتر مجید هم هر موقع دارو می خواست به او می داد، حتی بیشتر از مقدار خواسته شده. به همین خاطر هر وقت ساعت می آورد، درستش می کردم.
(*) انا مصلح الساعات!
(**) تحتها ورق و هذا مومضبوط!

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید