نویسنده : هاشم زمانزاده

سرگرد محمودی ؛ در به در دنبال رادیو
بوداما تا حالاچیزی گیرش نیومده بود
این آخر کاریا دیگه حسابی قاطی کرده
بود ؛ مثل روانیا دور خودش؛ دور میزد

تا اینکه خبر تموم شدن باتری رادیو هم
به گوش محمودی رسید وروزنه ی امید
براش باز شد؛به دستورش عراقیا دست
به کار شدن و نقشه شون رو با کمک
یکی از جاسوسا ؛ اجرا کردن

نقشه این بود 🙈 😱

خبر رسید فلانی؛ چند تا باطری داره
که میتونه واسه رادیو مناسب باشه
طبق ضرب المثل معروف
«کور ازخدا چی میخواد؛دوچشم بینا»
قرار شد که یه نفر از ما ؛ با اون بنده
خدا یه تماسی یه ارتباطی برقرار بکنه

صبح بعد از آمار ؛ هر کی به دنبال کار
خودش بود و جاسوس مورد نظر کنار
سیم خاردارای قاطع یک ؛ دستاش تو
جیبش به آرومی قدم میزد و یه سیگار
بغداد هم گوشه لبش؛دود به هوا میداد

نیروی خودی آروم آروم خودشو به اون
نزدیک کرد و چند قدمی همراهی کرد
اونم زیرچشمی یه نگاهی بهش کرد
در یه موقعیت مناسب دوست مون به
آرومی پرسید : چندتا داری ؟ نو و تازه
است؟طرف مثل اینکه منتظر باشه؛اما
خودشو زدبه کوچه علی چپ وپرسید
ازچی حرف میزنی؟!
رفیق مون ادامه داد؛متوسطه یا قلمی؟

یارو ؛ ورانداز کرد و مکثی کرد و گفت:
از تو خیلی قلمی تره!!
دوباره مکث کرد ؛ ببینم ؛ اهلشی؟
دوستمون:بستگی داره چقدرحال بدی!
گفت:من هستم ؛تویم هستی؟
دوستمون : از کجا آووردیش ؟!
گفت : مگه فرق میکنه ؟
دوستمون : حتما فرق میکنه !
یارو یه کم غرعر کرد و با لحنی گفت:
از کنار سیم خاردار !
دوست مون خنده ای کرد : حتما خانم
کلاغه ؛ انداخته اش اینحا

گفت : مکه به معجزه اعتقاد نداری؟!!
گفت : اعتقاد دارم ؛ اما به نامردی تو
و محمودی ؛ بیشتر اعتقاد دارم.

با نارحتی گفت : د نشد دیگه ؛ تو
اهلش نیستی ! اینو گفت و سریع
دور شد.

اون دوست ما هم ؛ دست پاچه شد و
گفت : بعد از ناهار بیمارستان!!

اون طرف هم مکثی کرد و ایستاد و
زیر لب خنده ای کرد و گفت :

Nice to meet you

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید