راوی : هاشم زمانزاده

با یه شور و شعفی به مسجد محله وارد شدم ؛چند تا از بچه ها نشسته بودن با هم خوش و بش میکردن ؛
یکی گفت : ها فرج ؛ کبکت خروس میخونه ! چی خبره ؟با خنده گفتم:
حاج بابا راضی شد؛ یالا پاشین؛ زود جول و پلاس تونه جمع کنید بریم شیراز؛کلام از دهان خارج نشده بود هیچکدوم شون تو مسجد نبودن……

🟣باهم رفتیم سپاه ارسنجان واسه ثبت نام کردم؛ وقت اذان ظهر خونه خوش خبری رو به پدرو مادرم دادم

🌸خواهرم خودشو رسوند به خونه تاچشمش به چشم من افتاداشکاش مثل قطره های بارون روی صورتش یه راهی واسه خودش بازکردوچنان ضجه میزد که ننه ام ؛ ناله اش بلند شد؛ مونده بودم چیکار کنم تا اینکه چیزی به ذهنم رسیدر؛ لبابامو بردم کنار گوشش و زمزمه ای کردم ؛ یهو دنیا واسش گلستان شد ؛ گل خنده روی لباش باز شد وبا همون قطرات اشک دست شو گذاشت روی لبش و شروع کرد” کِل “زدن

💐 ننه ام چشماش شیش تا شد؛ با دست باچگی گفتم : آباجی ؛ آباجی قرار بود بین خودمون دو تا باشه ؛ او ساکت شد ؛ اما اشک و خنده اش تابلویی زیبا ازش ساخته بود.

🟣 روی پله اتوبوس بودم که یهوی آباجیم صدا زد و با اشاره ابروهاش گفت : کاکو ؛ کاکو ؛ خودش اومد !!!

🌞 خورشید صورتش از بین چادر سیاهش به دروازه چشمام وارد شد منو روی پله اتوبوس میخکوب کرد او همونی بود که به خواهرم گفتم که اگه برگشتم ؛ بریم خواستگاری .

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید