راوی:حسین رحیمی
به خاطر ضعف شدید جسمانی هوشیار نبودم. فکر کردم اینجا اهواز است. به او یک شماره دادم و گفتم به اصفهان زنگ بزن و خانواده ام را از حال و روزم مطلع کن. خود ما هم تلفن نداشتیم همسایه داشت. بعد فکر کردم اگر اینجا اهواز است پس عکس صدام برای چه اینجاست. دیدم یک درجه دار مشغول صحبت کردن به عربی است. به او العقید الرکن می گفتند. همان درجه سرگردی. سرگرد عراقی پشت میز نشست و فرد کت شلواری که فارسی خیلی روانی هم صحبت نمی کرد مشغول صحبت کردن با او شد. سرگرد از من پرسید اسمت چیست؟ اسمم را گفتم. پرسید چکار می کردید و مسئولیت شما چه بوده و سوالاتی از این قبیل.
در همین لحظات هوشیاری ام را به دست آوردم و فهمیدم توسط عراقی ها اسیر شده ام . سرگرد عراقی از من پرسید چه موقع به جبهه آمدی؟ گفتم دیروز. تعجب کرد و گفت واقعا دیروز ؟ گفتم بله. گفت تو می گفتی سه شبانه روز است زخمی هستی و آب نخوردی . به او اشاره کردم حال و روزم خوب نیست و چرند و پرند جواب دادم. پرسید از کجا اعزام شد ی ؟ گفتم از اصفهان. گفت فرمانده شما کشته شده است؟ گفتم نه، ما از فرماندهان جلوتر بودیم آنها پشت سر ما بودند. گفت از خرازی و ابوشهاب کدام یک کشته شده اند؟ گفتم خبر ندارم، من یک نیروی پیاده هستم و در مورد این مسائل کسی چیزی به ما نمی گوید.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید