راوی:حسین رحیمی
سوالات دیگری هم بین ما رد و بدل شد. گفت راست می گویی. به من گفت اگر مانع بازگرداندن تو به ایران شویم چکار می کنی؟ گفتم هیچ اشکالی ندارد من اینجا اسیرم و تا زمانی که اقتضا باشد اینجا می مانم. پیش خودم گفتم اگر مرا آزاد نکنند حداقل از آنها میخواهم که اردوگاهم را عوض کنند چون نگهبانها اذیتم می کنند. چون متوجه شد من خیلی قشنگ و با لهجه غلیظ عربی جوابش را دادم سرش را بالا آورد و به من گفت عربی را از کجا یاد گرفته ای؟ گفتم زبان قرآن عربی است. به قرآن علاقه دارم و دنبال یادگیری آن رفتم. گفتم چون زبان عربی زبان دین و قرآن ماست یاد گرفتم. به من گفت شما مجوس هستید. گفتم ممکن است پیشینیان ما مجوس بوده باشند ولی هنگامی که دین اسلام به ایران رسید همه با آغوش باز آن را پذیرفتیم.
در ضمن خود را به گیجی و بی سوادی زده بودم تا فرمانده عراقی نتواند از من حرف بیرون بکشد. صحبت ما که تمام شد بیرون آمدم و بچه ها را دیدم. لباس های بچه ها را عوض کرده و همه را تفتیش کرده بودند. ولی سراغ من نیامدند. پیش خود گفته بودند چون پیش فرمانده بوده حتما بازرسی شده. یک قلب سنگی هم که آقای خنیفر یا همان دایی کاظم درست کرده بود تا به خانواده اش برسانم در وسایل من که به خانم صلیب داده بودم وجود داشت. به من فهماند اینها امانت پیش من می ماند و بعدا تحویلم می دهد. منم حرف خاصی نزدم. ظاهراً شب را همانجا بودیم و فردا به طرف فرودگاه بغداد حرکت کردیم. یازدهم تیر ۶۴ بود. وقتی وارد فرودگاه بغداد شدیم هواپیمای ربوده شده ایرانی توسط منافقین را دیدم. لاستیک جلوی هواپیما را آسیب زده بودند که کسی بدون انجام تعمیرات نتواند آن را تکان دهد. داخل هواپیمای دیگری شدیم و دو طرف آن آرم یک متر در یک متر صلیب سرخ چسبانده بودند. خانم صلیب سرخ در هواپیما صندلی کنار من نشست.
ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید