☘ انقلاب وارد سال ۵۸ شده بود
برای درمان بابام که بیماری سرطان گرفته بود ؛ مجبور شدیم به مشهد برگردیم اینکه چند سال بیماریش و درمانش طول میکشه هیچی معلوم نبود؛بنابراین مجبورشدم برای دخل و خرج زندگی و مخارج بیماری بابا ترک تحصیل کنم و برم سراغ کار
☘ داداشم معمار بودچند صباحی با اون سرکار رفتم اما چون کارش خارج از توان من بود واخلاقش هم تند بود از رفتن به اون کار منصرف شدم و دنبال یه کار بهتر بودم
☘ میدون شهدای مشهد به دنبال کپی گرفتن بودم ؛سرظهر بودآفتاب داغ مشهد ؛ مغز کله م به غل غل افتاده بود همه تعطیل بودن فقط یکی نیمه باز بود رفتم تو مغازه و کپی رو گرفتم ؛ یهویی یه چیزی به مخ آفتاب خوردم خطور کرد؛ گفتم : شاگرد نمخی
اونم بلافاصله گفت : از فردا بیا
☘ تو مدت کوتاهی کار با تمام دستگاه ها مثل اوزالید و کپی رو خوب یاد گرفتم؛ اوقات بیکاریم هم کنار مهندسای نقشه کش میاستادم و نقشه کشی ساختمان رایاد گرفتم