راوی:حسین رحیمی
روزی از بغداد به اردوگاه یک افسر فرستادند که من را ترغیب کند به زیارت کربلا بروم. البته با شرایطی که آنها میخواستند و قبلا حکایتش گفته شد قبول نکردم ، هنگامی که صحبت من با آن شخص تمام شد فرمانده اردوگاه با ترس و اضطراب از من پرسید آنها چه چیزهایی به تو گفتند. ترس را کاملا در چهره اش می دیدم. شاید فکر می کرد از من به عنوان پوششی برای خبرچینی علیه کادر اردوگاه استفاده کرده اند. این مسئله نشان می داد افراد بالادست حتی در مورد کار خود با فرمانده اردوگاه هیچ صحبتی نکرده اند.
در یکی از بازجویی ها فرمانده اردوگاه که مشخص نبود دلش از کجا پر است به من گفت چرا اسرا فکر فرار در سر دارند؟ این طور جواب دادم اسیر به خاطر در بند بودن باید همیشه فکر فرار در سر داشته باشد و شما نگهبان شده اید که نگذارید ما فرار کنیم. به فرمانده عراقی گفتم اگر می خواهید به فرار فکر نکنیم باید ذهن ما را مشغول کنید. گفت به چیزی مشغول کنیم؟ گفتم می توانید برای تقویت زبان بچه ها کتاب های انگلیسی یا تعدادی قرآن در اختیار آنها بگذارید. عصبانی شد و گفت مگر اینجا مدرسه یا مسجد است؟ گفتم شما راه مشغول شدن ذهن را خواستید. گفتم شما از صبح تا شب برای ما ترانه می گذارید و مرتب تکرار و اعصاب ما را خراب می کنید در حالی که می توان کارهای مفیدی انجام داد. البته عراقی ها قصد داشتند آموزش های محدودی بدهند ولی بچه ها شرکت نمی کردند. آنها هم به بغداد گزارش می دادند ما فلان کار را برای اسرای ایرانی انجام داده ایم تا بلکه رفع تکلیف کرده باشند.
ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید