🌀به نیروها گفتیم که هر کی برای خودش یه سنگر حفر کنه؛ شب اول
فرمانده گروهان تیر خورد؛من شدم فرمانده گروهان ؛ تا خود صبح لبه خاکریز رو عراقیا به رگباربستن؛ اما گویا بعضیا قرارشون با خدا محکم بود وبه نماز و نیایش مشغول شدن

🌀 ساعت ۹صبح فردا ؛دشمن قصد حمله داشت ؛آتیش سنگینی رومون ریخت امابامقاومت رزمندها و چند تا تیر کلاش و چند گلوله آرپی جی؛ لشگر تانکاشون همه زمین گیر شدن

🌀 شب دوم دستور اومد؛ جامونه با تیپ امام جوادع در منطقه نعل اسبی عوض کنیم تا اونا برن عقب ؛ سنگر اول یکی از نیروهاشون چفیه رو انداخته بود روصورتش؛خوابش برده بود.صدایش زدم: داداش پاشو رفیقات رفتن عقب ؛چند بار صداش زدم جواب نداد.چفیه رو ازصورتش کنارزدم ،یک گلوله وسط پیشونیش خورده بود و شهید شده بود

🌀هشتم اسفند، تیپ امام حسن ع خط رو از بالا دست تخلیه میکردن ساعت ۱۱ صبح بود. دود انفجارای گلوله توپ و خمپاره و گرد و خاک چهره هامونه مث ارواح کرده بود
ناگهان گلوله ای سنگین روی سنگرم اصابت کردصورتم یه کم خیس شد تنمو دست کشیدم زخم نبود؛ دست به صورتم کشیدم، یک تیکه پارچه با گوشت روی صورتم چسبیده بود.

🌀 از سنگرم زدم بیرون؛ امدادگر بالا سر دو تا از رزمنده ها بود؛ یکی شون ازکمر دوتکه شد و شهید شد
یکی دیگه هم پاش قطع شده بود اما هنوز زنده بود ؛ دلداریش دادم و یه کم باهاش حرف زدم ؛ گفتم : پات یه کم قطع شده ؛ گفت : فدای سر امام ؛ گفتم :از بالای زانو قطع شده ؛ گفت:ظهورامام زمان ایشاالله

🌀از خودم شرمنده شدم ؛ اینا کجا وما کجا؛خونریزیش شدید شده بود
رنگ و روش سفید شده بود؛ از درد ناله میزد”یه تیر خلاص بزنید دیگه تحمل ندارم” و لحظاتی بعد نفسای آخرشو می کشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید