راوی:حسین رحیمی
این شب سوم حمله به ارتفاع کله قندی بود. نیمه های شب حجم آتش سبک تر شد . عراقی ها دوباره برگشتند. مرا به همراه زخمی های خود داخل یک ایفا گذاشتند. مرا مثل گونی سیب زمینی داخل ایفا پرتاب کردند. سر ترکشی که به پایم خورده بود بیرون بود. با زخمی های خود نیز همین طور رفتار کردند، تازه چند فحش هم نثار آنها کردند. نکته جالب اینکه من پتو داشتم، زخمی های عراقی پتو هم نداشتند. فکر کنم نیم ساعتی در طول شب حرکت کردیم. به جایی رسیدیم که فکر می کنم بیمارستان صحرایی بود چون زخمی های خود را پیاده کردند. از شدت گرمایی که روی بدنم حس می کردم چشمانم را باز کردم و دیدم داخل یک سنگر هستم. تعجب کردم آبان ماه که هوا باید سرد باشد اینجا چقدر گرم است. چشمانم ناخودآگاه به عکس صدام خورد. آن چنان از این لعنتی متنفر بودم که با تمام وجود می خواستم از جایم بلند شوم و قاب عکس را بشکنم.
یک نفر که کت و شلوار زرشکی به تن داشت دستش را روی سینه من گذاشت و روی زمین نشاند و به فارسی به من گفت می خواهی چکار کنی؟

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید