نویسنده : هاشم زمانزاده

اول شب بود ؛ صدای باز شدن قفل درب آهنی بیمارستان؛ بند دل مونو پاره کرد؛ عراقیا مثل کفتارریختن تو پشت سرشون ؛گرگ عنبربا خنده های شیطانی وارد شد؛ دست به کمر وسط بین تختا واستاد؛یه نگاهی به تک تک
مریضا کرد و با اشاره دستش ؛ سربازا به وسائل بچه ها حمله ور شدن

اونایی که سالم بودن به ته آسایشگاه هدایت کردن و تمام ساکا و کیسه ها رو وسط خالی کردن ؛ نمک و تاید و شیر خشکا؛ همه روبا هم قاطی کردن

هاج و واج مونده بودیم که دنبال چی میگردن ؛ محمودی ملعون دکتر مجید رو صدا زد؛ دوکتور مجید؛کجاست ؟!
دکتر : چی کجاست ؟ زد روی شونه ی دکتر ودهان کثیفشو برد دم گوش دکتر و آروم کفت : رادیو !!

دکتر : رادیو چی هست ؟! محمودی که کنف شده بود ؛ برگشت و رو به من کرد گفت :اسمت چیه ؟ با لرز گفتم :حسین پرسید :قوطییای تاید کجاست ؟ آروم گفتم :‌ سهمیه هر کی پیش خودشه !!
زیر لب گفت : آره؛ سهمیه پیش خودشه پیش خودشه ؛ و سهمیه مستشفی!؟؟
تا اومدم لب باز بکنم ؛ محکم خوابوند زیر گوشم ؛ که تا چند دقیقه گیج میزدم

یهویی سرباز عراقی ؛ داد و فریاد به راه انداخت : سیدی ؛ سیدی ؛ شوف شوف

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید