نویسنده : هاشم زمانزاده

یه روز رفته بودم داروخونه ؛ واسه نظافت ؛ از غفلت مسئول داروخونه استفاده کردم؛ مقداری دارو که بچه ها نیاز داشتن تو لباسام مخفی کردم و اومدم بیرون ؛ بین دو تا قاطع دو و سه برخوردیم به عبدالرحمن ؛ یه لحظه قلبم از تولوپو تیلیپ واستاد عبدالرحمن اومد و جلو و با خنده و به حالت خوش وبش شروع کرد به حرف زدن؛ فارسی اما بالهجه عربی

” ها ؛ محمد اسفندیاری؛ اشلونک؟ ” ودست شو گذاشت روی شونه چپم

🙊 فهمیدم که میخواد با کله بیاد توی صورتم و کار خودشو بکنه
آخه شگرد این نامرد بود؛ که اول با حرف زدن حواستو پرت میکنه؛ بعد یکدفعه با کله میره توصورت طرف منم چون این حالت شو میشناختم
کله مو محکم گرفتم تا ضربه سرش کمتر بهم آسیب برسونه و همینطور هم شد؛ درحال خوش و بش محکم کوبوند به کله ام و من سریع پیشانی مو آوردم جلو ؛ آسیب سختی بهش وارد شد؛ دو دور مثل یه گربه گیج دور خودش چرخید

🐶بلافاصله مثل یک سگ پریدروی شونه ام و گوشمو گرفت تو دهانش وتندتند میجوید؛صدایی مث صدای یک سگ هاربهمراه آب دهانش که از گوش من خونی شده بود از گوشه لباش سرازیر شد.

به این هم اکتفا نکرد؛بلافاصله پرید و بینی منو گرفت تو دهانش و مثل گوشم ؛اونو میجوید وتا خونی نشد ول نکرد.

وقتی سرگیجه ش خوب شد و بوی خون آرومش کرد از شونه من اومد پایین و به راهش ادامه داد و رفت و من تا یک هفته….

🐣این روایت؛ محمدحداد علیزاده که در اسارت؛ محمد اسفندیاری بود

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید