راوی : سیدمحمد میرمسیب

واما وقتی مسئول رفت وما به داخل اتاق رفتیم کسی چیزی نگفت ومن منتظر عذر خوای ماندم و هنوز که هنوزه منتظرم یکی از من عذر خواهی کند خدا نکند چیزی به دل ادم بماند بلاخره من سر گروه ماندم و هرروز عملیاتها سخت تر می شد وقتی یک هفته در پادگان دو کوهه بودیم مارا به چادر های دهلران بردند و یاد دارم باران شدیدی می امد که وسط چادر جوب کندیم و اب چادر هلال احمر و امبولانس که ته رود خانه بود را اب برد که فقط توانستیم امبولانس را بیرون بکشیم وفردای ان روز هوا صاف وافتابی شد در انجا هم اتفاقاتی شیرین وتلخی اتفاق افتاد من با گروهی اشنا شدم که عرب بودند ولی فارسی حرف می زدند وانها دوستی داشتند به نام علی موئمنی ومن علی را در پادگان دوکوهه میشناختم و من اینجا مسئول تدارکات شدم و به من گفتند برو تدارکات و مقداری میوه اگر هست بگیر و بیاور وقتی من از تپه ها پایین می امدم ماشین تویوتا دیدم نزدیک چادر که فکر کردم گوشت برای شام شب اورده اند چون خون از همه جای ماشین می ریخت وقتی چادر ماشین را کنار زدم پیکر شهدا بود وعلی هم در بین انها بود من بادیدن اجساد منگ شده بودم وراننده ماشین فریاد زد چادر ماشین راعقب نزن چرا دست زدی من باز هم همانطور ایستاده بودم ومات و متحیر بودم اولین بار بود اجساد شهدا را می دیدم وامدم بدون گرفتن میوه انها پرسیدند میوه چی شد چرا نگرفتی من گفتم یک ماشین تویوتا امد اجساد شهدا بود و یک نفر اشنا دیدم خیلی ناراحت شدم انها پرسیدند چه کسی بود گفتم علی علی موئمنی وقتی گفتم انجا عزا خانه شد چون علی فامیل انها بود که وقتی فرمانده امدبه من گفت کار خودت را کردی گفتم بخدا نمی دانستم فامیل علی بودند ….

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید