نویسنده : هاشم زمانزاده

یکی از دو نفر سید مجید بود ؛ از دوستای قدیمی بود ؛ پرسیدم ماجرا چیه ؟! با همون حرارت بچه های خرمشهر موقع حرف زدن؛تو پنج دقیقه همه چیز رو واسم توضیح داد و آخرش گفت : باید با هم بریم عقب !!

توی این گیر و دار ؛ یه ماشین ژاندارمری که راه رو گم کرده بود ؛ به پاسگاه مومنی رسید هر چی از مهمات و غیر مهمات بود ؛ بارش کردم و به همراه سید مجید فرستادم شهر

درگیری های جسته گریخته با بعثیا داشتیم؛ نفسمون دیگه بریده بود؛ با کمک عیدی یکی از بچه ها فرستادم بالای تانکر آب؛با دوربین منطقه رو یه وارسی بکنه که یهویی صداش به عرش رسید ؛؛ « یا حسین »

عیدی هراسان پرسید : چی شده ؟؟!!

ادامه داد : یا خود خدا ؛ اینا دیگه کی ین ؟!
هرچی توپ و تانک تو کیسه شون داشتن ؛ با خودشون آووردن

همه رفته بودن عقب؛ فقط ماچند نفر مونده بودیم؛ جلوی اون همه لشکر تا دندان مسلح؛

ما هم بالاجبار در یک ستون رو به عقب قدم برداشتیم؛ تا رسیدیم به یک نهری در اطراف روستای جوگه ؛ رد شدن از این نهر غیرممکن بود؛ باید میرفتیم یه کمی بالاتر داخل نخلها تا بتونیم رودخانه رو دور بزنیم

از بین نخل ها بهمون تیراندازی شد؛ جواب شونو دادیم ؛ تو یه لحظه متوجه شدیم که برگ درخت نخل تکون میخوره و از اونجا بهمون تیراندازی میشه؛عیدی با کمک سربازی که باهامون بود شروع به تیراندازی به بالای نخل کردند و لحظه اب بعد……..« تلوپ » یه چیزی افتاد پایین

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید