❄️برای حفاظت از ترکش نارنجک خودی ها هر چی پتو بود باز کردم و انداختم روی خودم ؛ وقتی پتوها رو انداختم رو خودم حسابی گرمم شد و به خاطر ضعف بدنی ناشی از خونریزی و خستگی شدید ؛ یا خوابم برد یا بیهوش شدم ؛ اما وقتی بهوش اومد صبح شده بود

❄️ سر و صدای بیرونیا منومشغول خودش کرد ؛ خوب که گوشانو تیز کردم ؛ بله ؛ خودشون بودن ؛ عراقیا گویا همون سر و صداهای دیشبم از خودشون بوده و من فکر میکردم خودی هستن ؛ نگو اینا اومده بودن بالا و با یه پاتک قله رو دوباره تصرف کرده بودن توی همین گیر و داد ؛ یکی از عراقیا اومد تو سنگر ؛ منن زیر پتو خودمو جمع و جور کردم ؛ اما گویا عراقیه متوجه شده بود که یه چیزی زیر پتو وول میخوره ؛ پتو رو با سرعت کنار زد و تا منو دید کلاش شو مسلح کرد و به طرفم نشانه رفت و فریاد زد : جاسم ؛ جاسم تعال ؛ جاسم تعال شوف ؛ ایرانی ایرانی ؛ جاسم ؛ حالا اون مثل بید میلرزه و جاسم جاسم میکنه ؛ منم به هیکل نره غول اون نگاه میکنم و اسلحه کلاشش ؛ یاد خودم افتادم که میگفتم ؛ من کلاش نمیخوام اون مال بچه سوسولاس و حالا این خرس یه کلاش زپرتی دستش گرفته ؛ تازه با این کلاشش ؛ قیافه ام میگیره ؛ حسابی خنده ام میگرفت ؛ که هر وقت میگفتن کلاش بگیر میگوفتم : کلاش مال گنجشکه ؛ حالا اون میلرزید و داد میزد و منم خنده ام گرفته بود

❄️ چندتا عراقی ریختن تو سنگر در همین اثنا یه سرباز وارد سنگر شد که به چشمم خیلی آشنا بود ؛ خوب که نگاه کردم ؛ آره خودش بود همون سرباز دیشبی بود آر می جی ام برای زدنش عمل نکرده بود ؛ اونم زل زد به منو گویا شناخته بود ؛ سریع اومد جلو منو از دست اونای دیگه نجات داد و یه گوشه ای انتقالم داد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید