🔹 غروب آفتاب بود ؛ تو حال و هوای خودم تو کوچه قدم میزدم ؛ که رسیدم جلوی در خونمون ؛ زنگ خونه رو زدم بابام در رو باز کرد : پرسید : چی شده علی ؟ پرسیدم : مامامن کجاست ؟ گفت : تو حال پای چرخ خیاطیه ؛ سر زانو شلوارم چاک خورده دره میدوزه ؛

🔹از پله بالا رفتم ؛ درو باز کردم دو زانو؛جلوش نشستم ؛ یه پاکت گذاشتوم جلوش؛ سرش پایین بود و با نخ سوزن ور میرفت ؛ پرسید: ای چیه ؟
گفتم : پارچه سفیده ؛ گفت : خب می بینوم ؛ کور که نیستوم ؛ موگوم ای واسه چیه ؟
یه کم ای پا و او پا کردوم وبا ترس ولرزو مِن ومِن گفتم: از فردا موخام بروم راهپیمایی ! تظاهرات ! بعد یه کم آروم گفتم : لبته اگه شما اجازه!

🔸چشماشو از سوزن جدا کرد و به چشام نگاهی مادرانه کرد و گفت : راه خداکه اجازه نمیخوادپسر جان بعد اون پارچه سفید رو از پاکتش در آوورد و ادامه داد:حتما میخوای از این برات…….
مکثی کرد؛ دیگه حرفشو ادامه نداد و گفت : باشه …..؛ برات میدوزوم

🔹و من ۱۲ ساله بودم که از اون به بعد؛ همیشه در تمام راهپیمایی های انقلاب کفن پوشان شرکت میکردم و اوج حضور من واقعه نهم و دهم دی سال ۵۷ و بهمن ۵۷ در دفاع از همافران پادگان آخر نخریسی بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید