راوی : محمد حسن کافی

در اردوگاه عنبر به محض ورود اسرای جدید به اردوگاه ، اسرای قدیمی به استقبال او می آمدند و ضمن ایجاد دوستی و آشنایی درصدد برمی آمدند که دربی خبری اسارت اخباری جدیدی از وضعیت ایران و مخصوصا” اخبار جدید از جنگ و جبهه های نبرد کسب کنند و چون از اقصی نقاط میهن اسلامی در اسارت حضور داشتند معمولا” همشهری های هر شخص زودتر از بقیه این ارتباط را برقرار می کردند و بسیار اتفاق می افتاد که اسرای قدیم و جدید با معرفی خود آشنا درمی آمدند ایجاد آشنایی بین اسرای قدیم و جدید این فرصت را مهیا می کرد که اسرای قدیمی هم تجربیات خود ونحوه تعامل با مشکلات پیش رو را به اسرای جدید الورود انتقال دهند از طرفی در بیمارستان اردوگاه ، دکتر مجید وسایر اسرای قدیمی به ما گوشزد کرده بودند که بعلت وجود برخی افراد که نقش جاسوس و خبرچین را برای عراقی ها بازی می کردند به محض ورود به آسایشگاه با هر کس زود دمخور و رفیق نشویم و پس از شناسایی کامل افراد اطلاعات خود را در اختیار آنها قرار دهیم برخی از اطلاعات هم نیازی به افشاء نداشت وخیلی از اسرار حتی تا آخراسارت فاش نمی شد مثلا” اگر کسی عضو سپاه پاسداران یا روحانی بود نیازی نبود که حتی برای صمیمی ترین دوست خود آن را بیان نماید هر چند در سالهای بعد تجربه به ما آموخت که از نوع رفتار و زندگی فرد بتوانیم به سوابق او پی ببریم.
زمانی که درایران بودم از دوستان جوادیه شنیده بودم که پسرعموی برادرجعفررفیعی دریک عملیات به اسارت نیروهای عراقی درآمده است (برادر جعفررفیعی ازدوستان مجمع آموزش قرآن جوادیه بود که در آن زمان طلبه علوم دینی بود و بعدها به کسوت روحانیت درآمد ) در یکی از روزهای ابتدایی ورود من به آسایشگاه 17 در محوطه و صف دستشویی فردی را دیدم که بنظرم آشنا آمد پس ازاندکی فکر کردن بیاد آوردم که ایشان قبلا” یعنی زمانی که منزل ما در جوادیه خیابان مستقل کوچه احمدی بودهمسایه ما بودند که قبل از ما از آن کوچه رفته بودند دو برادر بودند به نام ابراهیم و داود که داود تقریبا” همسن من بود ولی ابراهیم چند سالی از من بزرگتر بود مادر ایشان هم با مادرم از باب همسایگی آشنایی داشتند در اسارت به دستورعراقی ها باید هر کس نام کامل خود را بر روی سینه پیراهنش می نوشت تا برای سربازان و نگهبانان عراقی کاملا” قابل شناسایی باشد برخی از اسراء نام خود را با سوزن و نخ بر روی سینه گلدوزی می کردند برخی دیگر نام خود را بر روی یک قطعه فلزی می نوشتند و آن را بردگمه جیب پیراهن خود آویزان می کردند من، ابراهیم را درمحوطه یا صف دستشویی دیدم و با نگاه دقیق به روی سینه اش دیدم نام ابراهیم رفیعی بر آن درج شده است تازه متوجه شدم او همان پسر عموی جعفر رفیعی خودمان است گویا او هم مرا شناخته بود با هم سلام و علیک کردیم و باب آشنایی ما باز شد و معلوم شد که ایشان همان آقا ابراهیم همسایه قدیمی خودمان و پسرعموی دوستم جعفر رفیعی است از اینکه درغربت اسارت یک نفر آشنا پیدا کرده بودم حس خوبی داشتم و معمولا” درزمان بیرون باش وهواخوری ابراهیم را پیدا می کردم وبا هم صحبت می کردیم وخاطرات محله جوادیه ودوستان مشترک را مرورمی کردیم آقا ابراهیم رفیعی درآسایشگاه بیست بود دوستی داشت به نام محمد رضا که او هم اهل تهران بود و گاهی هر سه با هم قدم می زدیم آشنایی با ابراهیم رفیعی و دوستش محمد رضا از جهت توجیه مسائل اردوگاه که لازم بود بدانم برایم مغتنم و با ارزش بود اکثر اسرای آسایشگاه بیست از برادران بسیجی یا سربازی بود که درعملیاتهای قبلی به اسارت در آمده بودند و از نظر سابقه از ما قدیمی تر و با تجربه تر بودند و به نظر می رسید که اکثر بچه های آسایشگاه بیست از بچه های حزب اللهی باشند.

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید