🔹 پیرمرد نورانی و خوش مشربی بود ؛ هر وقت بیکار بودیم تو سنگر از جوونیاش و گاهی هم ازجنگولک بازیاش برامون تعریف میکرد ؛ شاد بود و شادمون میکرد؛ میگفت : بهم بگن بابا گلابی ؛

🌹اوج گلوله بارون بود ؛ یه لحظه گرد و خاک از سنگر کنارمون به هوا رفت ؛ اسلحه مو انداختم زمین و به طرف سنگر کناری خیز برداشتم از ته حلق غبار آلودم فریاد زدم
بابا گلابی
سرش رو زانوم گرفته بودم ؛ ترکش به رگ گردنش خورده بود ؛ خون از رگ مثل چشمه بیرون میزد ؛ خُرخُر میکرد؛ اشک امونم نمیداد؛با دستای خاکی صورتشو؛ چشماشو؛ از خون تمیز میکردم و میگفتم : بابا گلابی؛ بابا گلابی ؛ قرار بود برگردیم مشهد بیام پیشت ؛ شاگردی کنم ؛ اما……

🔹از جانفشانی ارتشیان لشکر ۹۲ زرهی که با ما توی منطقه بودن هر چی بگم ؛ کم گفتم ؛ از تیربارچی کالیبر پنچامون تا سرگرد ارتشی که مثل شیر ؛ همیشه توی خط الراس قدم میزد و مدیریت میکرد.

عملیات مسلم بن عقیل با پیروزی و موفقیت تمام شد؛مابرگشتیم مشهد

مقاومت جانانه ای کردیم
عقب ننشستیم و فریاد خونینی از حنجره مجروح مان به آسمان رسید
که ما سرباز خمینی هستیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید