نویسنده : هاشم زمانزاده

از اتوبوس پیاده شدیم ؛ صحرایی بود شنزار وسط این شنزار چند تا ساختمون؛ آفتاب به زمین میخورد و برگشت نورش چشمو اذیت میکرد؛ اینم بخاطر تاریک بودن اتوبوسا بود.

با همون تک چشمی که داشتم ؛ روبرومو با زحمت اما تار میدیدم ؛ یه شبهی؛ خرامان خرامان میومد بطرفم ؛ با خودم گفتم : این کیه ؟! نزدیک و نزدیکتر شد ؛ بله ! خودش بود ؛ با همون لبخند همیشگی اش اما الان یه سیبیل مردونه هم به لبخنداش اضاف شده بود ؛ اومد جلو و بی معطلی منو گرفت تو آغوشش و‌گفت : به عنبر خوش آمدی استاد

اون مجید خودم بود؛ فرح و شادی سرتاسر وجودمو از آن خودش کرده بود ؛ قطرات اشک از گوشه چشم سالم و چشم کورم سرازیر شد و چند قطره ای روی شونه مجیدم پخش شد ؛ زبونم توانایی سخن گفتن نداشت ؛ تنها کلامی که تونستم ابراز کنم این بود « الحمدالله ؛ خدا رو شکر »

عراقیه اومد جلو و‌ گفت: « ها ؛ دوکتور مجید ؛ لیش عناق ؛ خلی بابا » بعد با چوبش زد سر شونه ام و به منم گفت « اگعد اگعد »
منم کنار دکترای دیگه نشستم روی دوپا ؛ تازه چشمام به نور عادت کرده بود ؛ نگاهی به دور و ور انداختم ؛ اون ور سیم خاردار؛ خیلی چشمای دیگه ما رو نگاه میکردن ؛ پشت پنجره ها ؛ توی محوطه خاکی ؛ یه چندتایی هم ببن دوتا ساختمون نشسته بودن و قصعه دست شون بود ؛ فکر کنم وقت ناهار بود ؛ یکی یکی میرفتن جلو و ظرفا رو پر میکردن و میرفتن به طرف دیگه ای ؛ اما فقط نگاه شون به ما خیره شده بود ؛ حتی یکیشون به یه سنگی خورد و نزدیک بود که با ظرف غذا کله پا بشه ؛ که سرباز عراقی ؛ یه چیزی بهش گفت که لایق خودش بود ؛

گویا رسم بوده همه ورودی های جدید باید برن حمام؛ همه مون مستقیما به داخل حمام هدایت شدیم و پس از یه حموم دبش که از حموم های زندان بهتر بود با تحویل گرفتن یه کیسه انفرادی ؛ توی یه سالنی بردن مون که روی دیوارش با رنگ سفید و قرمز نوشته شده بود « مستشفی » و ته اون سالن یه تخت بود که شد محل استقرار من تا………

ادامه دارد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید